یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

ورزش


دیروز صبح وقتی همسری را رساندم محل کارش و برگشتم خانه برخلاف این روزهایم جارو را برداشتم و حیاط را جارو کردم و ( با عذاب وجدان شدید ) با آب همه ی خاک و گل ها را شستم و باغچه را آب دادم. لباس هایم را روی بند پهن کردم و وقتی بوی خوب تمیزی کل حیاط را گرفت ، درست مانند روزهای اول عروسیمان ذوق زده لبخند زدم و سعی کردم از لذت های زندگی لذت ببرم. بعد از ظهر هم به همسری زنگ زدم که سر راهش کیک شکلاتی بخرد تا با چایی عصرانه ی خوبی را در این هوای فوق العاده تجربه کنیم. همسری هم علاوه بر کیک ، بستنی و پفک هم خریده بود. و من سعی کردم مثل آدم بزرگ ها نباشم و از دیدن پفک و بستنی شعف کل وجودم را بردارد و به مضرات فراوان پفک فکر نکنم و مثل آدم بزرگ ها همسرم را برای خرید پفک مواخذه نکنم.

چون معمولاً ظهر ها نهار نمیخورم ساعت 4 که همسری می آید بساط شام من به راه است. اما از جایی که همسری سر کار نهار خورده و سیر است من خودم را به هزار ترفند تا ساعت 6 نگه میدارم و اگر آن موقع هم همسری سیر بود دیگر از گشنگی کل خانه را می خورم و  این میشود که خود همسری برای کار به آنجاها نکشد خودش تا ساعت 6 گشنه اش میشود. میز و صندلی حیاط را پاک کردم و بساط شام را روی میز توی حیاط چیدم. البته شام که چه عرض کنم ، عصرانه ! بعد از خوردن عصرانه هم به پیشنهاد من با همسری لباس پوشیدیم  و رفتیم بیرون برای پیاده روی.

وقتی ایده ی پیاده روی به ذهنم رسید یک چیزی در ناخوآگاهم گفت :"پس زود باش این همه کار داری ، زود برگرد. "با خودم فکری کردم :" حالا یک ساعتش به جایی بر نمیخورد کارهای من هم که force  نیستن برای همین امشب ؛  پس هر وقت دلم خواست بر می گردم" " پس زودتر بروید تا شب نشده " "خوب بشود " " خوب اگر شب بشود نمی توانید از طبیعت لذت ببرید و عکس بگیرید " " نشود عکس بگیریم ، یک روز دیگر " خلاصه ی این بگو مگو های درونی خودم آرامشی بود که نه عجله ایی برای رفتن داشتم و نه برگشتن و فقط خندیدم و حرصی نشدم. ( همیشه همینطور بودم و این میشد که خیلی لذت ها را از خودم میگرفتم و خوب خدا روشکر این روزها دارم با خیلی از رفتارهای اشتباهم مبارزه می کنم )

همسری کیف پولش را برداشت و من را برد مغازه ی لباس فروشی و گفت آن روز که از دکتر برمیگشتیم و حال نزار تو را میدیدم چشمم به این لباس افتاد و گفتم حالت که خوب شد اگر دوستش داشتی برایت میخرم. روزهایی بود که دیدن این رفتار از همسرم برایم فوق العاده بود و سراسر وجودم را عشق میکرد و در آن لحظه همین حس و حالش من را به عرش میبرد و تمام دنیا برایم  عطر محبت می گرفت . اما دیروز همه ی این حس و حال در یک بخش کوچک خلاصه شد و بیشترش شد اینکه فعلاً وضعیت مالی مناسبی نداریم و بخش عمده ترش شد : "آخه این لباس به سن من میخورد ؟؟"  بین همه ی این کش مکش ها فقط لبخند زدم و تشکر کردم و گفتم برای سن من یه خورده سنگین نیست؟ فقط به خاطر دل همسری حاضر شدم لباس را پرو کنم و خدا رو شکر خودش تن خور لباس را دوست نداشت و از خریدش منصرف شدیم. باید تمام تلاشم را بکنم تا از این همه ی علاقه ی همسرم بی نهایت مسرور شوم . نباید علاقه اش برایم عادی شود.

در راه برگشت که بودیم چشمم به مانتویی بلند و slim fit افتاد ولی گذر کردم و با خودم گفتم باید روی دلم پا بگذارم. اما همسری اصرار کرد اگر دوست داری پرو کن. من هم منتظر یک تعارف کوچولو بودم ،برای همین برگشتم . از آن مانتو فقط یک سایز مانده بود آن هم 38 ! که من در حالتی که فقط استخوان باشم هم این مانتو اندازه ام نخواهد شد. اما اصرار داشتم که پرو کنم. شکر خدا تنم رفت اما دکمه هایش بسته نمی شد. از اینکه مانتو اندازه ام نبود اصلاً ناراحت نشدم ولی وقتی به خودم در آینه قدی نگاه کردم  احساس خطر کردم. 5 کیلو اضافه کردن وزنم در این چند ماه اخیر به بدترین وضعیت ممکن داشت خودش را نشان میداد. و همین انگیزه ام شد برای ورش صبحگاهی هر چند در حد 20 دقیقه که البته به خاطر خام بودن بدنم پاهایم به شدت درد گرفته و این خیلی اوضاع را وخیم تر میکند.

+ عکس از خودم :)