یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

seesaw

از امروز سعی کردم به آرامش واقعی خودم برگردم، این چند روز کمی عصبی بودم و بی حوصله. دیشب خونه ی همکار همسرم دعوت بودیم ، یه پسر ٦٨ ایی و یه دختر ٧٧ ایی ، قبل از دیدنشون خیلی هضم این موضوع واسم سخت بود، به خصوص اینکه یه دختر یک ساله هم داشتن، ولی با دیدن دختر یا بهتره بگم خانم خونه کلا ذهنیت ام عوض شد و باید قبول میکردم که یه دختر ٢١ ساله به خوبی از پس همه چیز بر میومد.خونه ی آرام و دل نشینی داشتن، شبیه خونه هایی اینستاگرامی که همه چیز یا سفیده یا گل گلی . واسشون از چیزهایی که خودم قبلا درست کرده بودم هدیه بردم، یه جای دستمال و قاب  و وقتی خونشون رو دیدم کلی خوشحال شدم چون خیلی به سبک  زندگی اشون میومد. و آخر شب هم بهم پیام داد که چقدر هدیه ام خوشگل بوده .

امروز به جایی اینکه در جواب شیطنت های پسرم دعواش کنم واسش با آرد و رنگ خوراکی خمیربازی  درست کردم و کلی بازی کردیم و من بی هدف چیزی درست میکردم و اون با ذهن هدفش دارش بهم میگفت چی درست کردم ... و بعد هم کل خونه رو با خمیر هاش یکی کرد، و من بهش گفتم که فقط توی اتاق حق داره بازی کنه و وقتی گوش نکرد همه چیز رو جمع کردم البته یکم دیر شده بود:)) با دستمال نشستم فرش که پر از رنگ بود رو پاک کردم و به خودش هم یه دستمال دادم که کمک ام کنه :) و در نهایت هم رفتیم حموم و کلی آب بازی کردیم ، خودش رو پرت میکرد کف حمام که مثلا توی آبها شنا کنه :))

تمام تلاشم اینه که امیروالا خیلی کم تلویزیون ببینه و فقط واسش کارتون peppapig  رو میزارم ، و واقعا شگفت زده میشم وقتی بعضی کلمات انگلیسی رو میگه مثل : dady , bubbles, seesaw  و ...  و هر وقت من و همسرم باهم انگلیسی حرف میزنیم سریع میگه dady dady  این یعنی کامل زبان رو میشناسه :)

وجود بعضی ها خیلی لازمه، من از وجود این دختر ٢١ ساله خیلی خوشحالم چون باعث میشه برگردم به روزهای اویل بیست سالگی که چقدر پر انرژی بودم،من اصولا از دوستی با کسی که از خودم کوچک تر باشه لذت نمیبردم ولی  اینقدر اطرافم همه از من بزرگتر هستند که احساس میکنم برای متعادل شدن حالم نیاز به این طور کسانی هم هست :)تصمیم دارم یکمی تغییر و تحولات توی خودم و زندگی ام بدم...