یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

پاییز امسال

http://s8.picofile.com/file/8345214500/%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D8%A7%DA%A9_%D8%AD%D9%84%D8%A7%D8%AC.jpg

جمعه طبق هماهنگی های صورت گرفته ساعت 10 عزم رفتن کردیم که به کنسرت برسیم.دم رفتن مادر شوهر گیر داد شوهرش بره نوار قلب بگیره چون گویا قرص هاشو نخورده بود و یکم حالش خوب نبود. پدر شوهر هم میخواست شهر خودمون نوار قلب بگیره اما خب بالاخره مادرشوهر موفق شد و رفتن درمانگاه . شوهرم هم بعد از پدرش نوار گرفته بود و مادر شوهر میگفت اصلاً ما به خاطر همسر گفتیم برن نوار بگیرن :/ خلاصه ساعت 1 راه افتادیم و عجیب من اصلاً حرص نخوردم.ساعت 5 رسیدیم خونه مادر شوهر اینا و تا ماشین ها را عوض کردیم و از اون جا راه افتادیم شد 5:30 (چون با ماشین پدر شوهر رفته بودیم اراک) پدر شوهر هم گیر داده بود که کجا میخواین برین بمونید میخوام کباب درست کنم (مثلاً ما بچه ایم و با کباب گول میخوریم، البته که آدمی که از سفر برگرده حال کباب پختن نداره!!) آخه ما نمی تونستیم بگیم که میخوایم بریم کنسرت چون اصلاً اینجور کارها توی خانواده ی همسرم تعریف نشده است و داستان واسمون درست میشه. خلاصه امیروالا توی راه خوابید گذاشتیمش خونه ی مامانم و راه افتادیم. که یادم افتاد من کیفم رو خونه مادر شوهر جا گذاشتم. اینقدر حالم بد شد و اعصابم خورد شد که خدا میدونه خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نزنم زیر گریه. بلیط ، تبلت ، گوشی ، کارت شناسایی هر چیزی که لازم بود را جا گذاشته بودم. برگشتیم خونه مادر شوهر. اینقدر قیافه ام داغون بود که پدر شوهر تا من رو دید گفت خیلی خسته ایی نه ؟! و دیگه دلشون سوخت و گیر ندادن که بمونید و کجا میخواین برین. چون مسافت ها از هم دور بود ساعت 7 شده بود و سانس ما 5:30 شروع میشد. وقتی رسیدیم ساعت شده بود یک ربع به هشت و کسی نبود به نگهبان گفتیم که ما از سانس قبل بودیم و... نگهبان گفت نمیشه بلیط بخرید. گفتیم آقا به مسئولش بگو بیاد گفت من مسئولش ام بلیط اتون سوخته! گفتیم خب باشه بلیط سانس بعد رو بده. گفت پر شده. گفتم من همین الان چک کردم سه ردیف آخر خالیه. گفت خب پس وایسید مسئولش بیاد. گفتم منم از اول همین رو گفتم. ساعت 8 بود که آقای مسئول اومد.داستانمون رو گفتیم. گفت آخر همه بیاید ببینم میشه کاری کرد یا نه! ما هم رفتیم روبروی همون جا که بساط فلافل فروشی ِ و دوتا ساندویچ فلافل خوردیم و ساعت 8:30 برگشتیم. یه آقای دیگه بود که بسیار بسیار فرد محترمی بود. وقتی گفتیم قضیه چیه خیلی با احترام بهمون دوتا ردیف صندلی نشون داد و گفت توی این دو ردیف می تونید بشنید. بعد فهمیدیم این آقا اسپانسر رستاک ِ ! واقعاً چقدر آدم ها با هم فرق دارند!!

و کنسرت ساعت 9 شروع شد... من اولش از شوق اشک میریختم و خیلی ذوق زده بودم و تا آخر کنسرت با همه ی آهنگ ها خوندم و کیفور شدم و واقعاً بهترین کنسرتی بود که رفتم فوق العاده بود. تفاوت این کنسرت با همه ی کنسرت هایی رفته بودم این بود که هم خود رستاک خیلی پرشور و عاشق بود هم تماشا چی ها ! خیلی خاص بود. مثلاً کنسرت بابک جهانبخش ، هوروش بند و ...  اصلاً یه همچین حسی نداشت و من بیشتر احساس میکردم خواننده اومده یه پولی دربیاره و بره . بی صبرانه منتظرم دوباره کنسرت اش رو برم.از اون روز حسابی پر انرژی ام.عالی ام . فوق العاده ام :)