یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

تنهایی کسل


امروز صبح تا ظهر را خانه ی مادرم بودم ،صبح قبل از اینکه امیروالا بیدار شود بیدار شدم و زبان میخواندم، مادرم هر از گاهی از زیر پتو که خودش را چسبانده بود به شوفاژ میگفت : "پاشو صبحانه ات را بخور تا پسرت بیدار نشده " و من باشه ی همیشگی ام را میگفتم و به زبان خواندن ادامه میدادم، بیشتر املا و معنی کلمات را کار کردم، خیلی زودتر از اونچیزی که فکر میکردم امیروالا بیدار شد.

همه ی دنیای کودکانه اش را جمع کرد تا مادرم را بیدار کند، اول بادبادک اش را آورد(بادکنک) بعد آپو(عروسک سگ سفید رنگش) بعد خورده ریزهای اسباب بازی هایش و در نهایت دم پایی های مادرم و به اصطلاح خودش "درو خب موفق هم بود.

هرکسی در میزد به ذوق دیدن بابا پشت در میدوید و با دیدن کس دیگر راهش را کج میکرد و میرفت، حتی من هم برای کاری رفته بودم وقتی برگشتم به ذوق دیدن بابایش دوید و من را که دید کمی مکث کرد و رفت.

بعد از ظهر که همسرم آمد ، نهار خورد و کمی استراحت کرد و میخواست برود موبایل قبلی اش را تعمیر کند و با دوستهایش شام بروند بیرون تا حال و هوای یکیشان عوض شود ... امروز اولین روز بیکاری من و دو نفر از همکارانمان است ... بیچاره داغون شده و اصلاً صدایش درنمی آمد ، با فوق لیسانس ،با معدل بالا از یکی از بهترین دانشگاه های دولتی ... برای از دست دادن شغل با حقوق ١٥٠٠ حسابی افسرده است ... بغض میکنم همیشه ... بغض میکنم که اینطور شد...حال افسرده کار و کارخانه وجوان ها و جامعه و کشورم ...

بگذریم ...

وقتی امیروالا فهمید بابا دوباره میخواهد برود چسبیده بود بهش و ولش نمیکرد، به همسرم گفتم :یا فردا برو یا امیروالا را هم باخودت ببر، و نتیجه این شد که مردونه رفتند بیرون شام و الواتی :)) فکر میکردم آرامش خانه حسابی بهم بچسبد و زبان بخوانم و کیف کنم ولی سکوت بیش از حد خانه یمان داشت من را میخورد و جایشان خیلی خالی بود ، به خصوص که ما کلا تلویزیون نداریم و اخیرا به دلایل خاصی اینترنت هم نداریم . لحظه شماری میکردم که برگردند ، همسرم با دوستهایش رفت استخر و من رفتم دم استخر دنبال امیروالا ، پسرکم به اندازه ایی خسته شده بود که توی مسیر خوابش برد و من بازهم تا ساعت ١١ که همسرم از استخر برگردد تنهام، چاره ایی جز زبان خواندن ندارم.

پ.ن: امروز رفتم فروشگاه کوروش و از سبدکالا پرسیدم گفت بهزیستی هستید یا کمیته امداد ؟ گفتم بدتراز همه ، تامین اجتماعی، خیلی پشیمون شدم از اینکه سراغ سبدکالای مسخره ایی را گرفتم که فقط با پولش میشود سه بسته پوشک بی کیفیت خرید، احساس میکنم کافیه! به اندازه ی کافی بازیچه شدیم و خورد شدیم.

به وقت ١٠:٧ شب