یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

حی علی فلاح

۱ دی ماه 

دیروز امیروالا بعد ازیک ماه رفت پیش دبستانی . می‌گفت با من میخواد بره چون بابا دیر میره دنبالش. بهش قول دادم که بابا زود میره و اگه دیر شد خودم میرم دنبالش. تاکیدش این بود که زودتر از مامان ملیسا (مهیسا) بریم دنبالش. امیروالا و همسرم رفتن. همسرم یکسری کار داشت برای تحویل خونه برای همین باید میرفت شرکت .باهم رفتن پیش دبستانی و من و امیرحافظ توی خونه بودیم. روز آرومی بود . همسایه طبقه ۳ اومد دم خونه کدو تنبل آورده بوده. کدویی که تابستون توی باغچه کاشته بودن رو چیده بودن و حالا به همسایه ها هم میدادن. 

خواهرم زنگ زد . گفت مگه شما دیروز خونه نبودین ؟ 

قضیه این بود که هفته ی پیش خواهرم می پرسید که کی میرید رشت و چند شنبه بر میگردین ؟ بهش گفتم اگه میخوای چیزی واسم بفرستی بگو چون آیفونمون خرابه . گفت نه همینجوری . 

گفتم بهت گفته بودن که آیفونتون خرابه 

گفت دیروز پست اومده نبودین امروز دوباره میاد . حواست باشه پس. گفتم فقط شانس بیاریم اون موقع که میرم دنبال امیرولا نیاره.

همسرم زنگ زد که نمیرسه بره دنیال امیروالا. حالم خیلی خوب نبود و این کار روتین همیشگی واسم امروز خیلی سخت بود. ولی چاره ایی نبود و با امیرحافظ بی حوصله و خواب آلود رفتیم. تا نشستیم توی ماشین امیرحافظ شروع به گریه کرد و هیچ جوری هم آروم نمیشد . حتی راننده تلاش کرد توجه اش رو به سگ روی داشبورد جلب کنه ولی امیرحافظ چشمهاشو بسته بود و گریه میکرد و مدام خودش رو پرت می‌کرد که از ماشین بریم بیرون. سعی میکردم آروم باشم ... یهو اتفاقی نگاهش افتاد به سگ روی داشبورد که سرش مدام تکون می‌خورد و آروم شد و کل مسیر محو سگ شد .

تو راه برگشت هم خوابید . رسیدیم دم در دیدم ماشین پست اومده ! سریع پیاده شدیم و بسته رو از آقای پست چی که سیگارش رو زیر پاش فشار میدادو زنگ همسایه روبرویی رو زده بود و سراغ خانم... رو می‌گرفت و اون هم می‌گفت توی این ساختمون خانم ... نداریم ، تحویل گرفتم. امیروالا می‌گفت چیه ؟ گفتم نمیدونم خاله فرستاده . گفت شاید خاله واسه من ماشین خریده . گفتم فکر نمی‌کنم شاید برای من هدیه خرید باشه . گفت تو خیلی چیز داری کاش واسه من چیزی باشه. توی آسانسور فقط دعا می‌کردم هدیه خواهرم چیزی باشه که امیروالا خوشحال بشه ، همسایه دم در بود و گفت که پست چی زنگ اونها رو زده و از جایی که فامیل من رو نمیدونسته گفته خانم ...نداریم .

اومدیم داخل خونه . جعبه رو با کلی سلام و صلوات باز کردم که دل پسرم نشکنه ، ‌آجیل شب یلدا بود . هر دوتامون کلی خوشحال شدیم و 

لبخند کل صورتمون گرفت. امیروالا دوید دستهاش رو شست و مشغول خوردن میوه های خشک شدیم . زنگ زدم به خواهرم و ازش تشکر کردم . بهش گفتم چه حس خوبی گرفتم و امروز چقدر قشنگ بود واسم. با همه ی بی حالی با خودم گفتم حتما یلدا رو دور هم جشن میگیریم که تو خاطره ی پسرم بمونه. و همین طور هم شد وقتی چند بار گفت به من خیلی خوش گذشت یعنی زحمت هام بی نتیجه نموند. 

نمیدونم چه مشکلی پیدا کردم که سه روزه سر درد دارم و عجیب بی حال و خواب آلودم ، هر چی هم میخوام درس بخونم اصلا توی مغزم نمیره ، با خودم میگم من چطوری این ها رو اینقدر راحت یاد میگرفتم و الان هیچی نمی فهمم‌ . دیروز هم کل روز رو بی حال بودم و خیلی تلاش کردم بخوابم ولی با وجود دو تا بچه ی کوچیک نشدنیه ‌‌. 


۴ دی ماه

روی جدول کنار مسجد نشستم. به منظره روبرویم خیره شدم. اونقدر این دشت چیزی نداره که ساختمان های شاید مسکن مهر شهرک نزدیک دانشگاه راحت دیده میشه. صدای مکبر میگه حی علی فلاح . خیلی فکر میکنم ولی یادم نمیاد فلاح یعنی چی . فقط ظهر های مدرسه یادم میاد که زودتر میرفتم مدرسه تا به نماز جماعت برسم و چقدر اون دفتری که مهر نماز توش می‌خورد و قرار بود بهمون هدیه ایی بابت این مهرها بدن واسمون دلچسب ، هر چند که هیچکس حتی اون دفتر رو ندید چه برسه به هدیه . یاد اضطراب مدرسه و تکلیف های ننوشته و درس ها ی نخونده میافتم. بزرگ تر که شدم یاد گرفتم آیه" وجعلنا" رو بخونم تا معلم صدام نکنه و عجیب آیه کار می‌کرد. نماز شروع میشه و من هم چنان نشستم. از وقتی همسرم اس ام اس داد زودتر بیا امیرحافظ اذیت میکنه ، دیگه درس رو نفهمیدم . نگران بعد از ظهر بودم که چطور برم دکتر ... 

چقدر زن بودن توی این جامعه سخته ، باید کل زندگی و آرزوهات رو به دوش بکشی ، حتی اگه همسر همراه و همدلی مثل همسر من هم داشته باشی ، باز یک جایی اونقدر خود بین میشن که باید از آرزوهات بگذری و اون ها رو درک کنی ، یادم میافته به استادم میگفتم الویت باهمسرمه که درس بخونه ، گفت نه چرا ؟؟؟ هیچ فرقی نداره . من خیلی فمینیست هستم . فقط لبخند خشکی زدم و توی ذهنم گذشت هیچ مردی نمیتونه فمینیست باشه! 

با وجود اینکه مامان دیروز با پرواز اومد پیش ما ولی عصر که رسیدم خونه اصلا اوضاع جالب نبود، یکم خونه رو جمع و جور کردم . امیرحافظ هم مدام بهانه می‌گرفت و بغلم بود. مامانم امیرحافظ رو برد توی کوچه و من با امیروالا رفتم دکتر. همسرم رفت شیفت . امیرحافظ رو نبردم چون میدونستم کل مسیر رفت و برگشت رو گریه میکنه . امیر والا تو اتاق انتظار موند تا من برگردم. پسوند دکتر نزدیک به شهر ما بود چند بار خواستم سوال کنم که اصالتش مربوط به پسوند اش هست ولی نشد.... خجالت ، کم روئی یا هرچی نمیدونم. نپرسیدم. به نظر مشکلی نبود و هر چی بود برطرف شده بود ‌ حال خودمم خوب بود دیگه ‌ یا این حال دکتر دارو داد که دست خالی نباشم و البته من هم دارو ها رو نگرفتم. برگشتیم خونه .