یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

باور خویشتن

چند شب پیش در حد چند دقیقه درگیر راه اندازی wifi  دوربینم شدم اما چون اعتماد به نفس نداشتم و نیاز به wifi را احساس نمی کردم از خیرش گذشتم و موکولش کردم به وقتی که با حوصله دفترچه را بخوانم و wifi اش را نصب کنم. تا این که وقتی دیروز خواستم عکس های دروبین را روی لپ تاپ بریزم دیدم USB را نمیخواند. به نمایندگی زنگ زدم و گفت احتمالاً port USB  را شکانده ایی و باید بیاوری ببینم. ناراحت و کلافه شدم.دلم پیش عکسهایم بود. دوربین که هم گارانتی دارد و هم بیمه نگرانی نداشت. امروز برای خودم جایزه گذاشتم که اگر خوب درس خواندم تلاشی برای انتقال عکس هایم روی لپ تاپ بکنم. 1 ساعتی درگیر شدم. اول تلاش کردم که memory card  را مستقیم به لپ تاپ وصل کنم.اما لپ تاپ memory  را نمی شناخت. دنبال  cd  درایور ویندوز گشتم و پیدا نکردم.توی اینترنت هم هر چی گشتم driver ایی تحت این عنوان پیدا نکردم. این شد که مجبور به کلنجار رفتن با همان wifi شدم و ضرورتش را احساس کردم.اول از روی دفترچه یکسری کارها کردم و وقتی به نتیجه نرسیدم دفترچه را کنار گذاشتم و اینقدر بالا و پایین کردم که بالاخره تحت عنوان DLAN به لپ تاپم شناساندمش.حس پیروزی و خوشحالی زیادی داشتم و حالا دوباره جایزه ی درس خواندم عکس گرفتن از سوژه های کوچک خانه ام شد.

وقتی تصمیمی گرفتید روی تصمیم خود بمانید مانند خطی که روی بتن کشیده اید(آنتونی رابینز)

با یک وقفه ی طولانی عزمم دوباره جزم شد برای خواندن کنکور ارشد. وقتی منطقی زندگی را بالا و پایین میکنم می بینم فعلاً شرایط رفتن سر کار را ندارم اما شرایط درس خواندن را دارم. پس بهتر است منطقی باشم و به درس خواندنم برسم. 1 ماه زمان کمی نیست برای من که می توان روزی 10 ساعت درس بخوانم.انشالله. روی برگه ایی جمله ایی از آنتونی رابینز نوشته ام که با اعتقاد قلبی ایمان دارم که باید روی تصمیمم بمانم.

پارسال به خاطر کوچک بودن خانه مان مجبور شدم میز نهار خوری 6 نفره ام را توی یکی از اتاق خواب ها بگذارم برای همین میز نهار خوری کوچکی که فقط چند سالی از خودم بزرگتر بود را از خانه ی مادرم آوردم و توی آشپرخانه گذاشتم تا استفاده کنیم. مادر شوهرم هر بار که می آمد غر میزد که این چیست و شکسته است و ... من هم چون به کارم می آمد اعتنایی نمیکردم. آمدیم خانه ی جدید که بیش از حد بزرگ بود و مادر شوهر میگفت این خیلی کهنه است بگذار توی حیاط میگفتم چوب است خراب میشود میگفت چوب باشد به درد نمیخورد. من هم کار خودم را کردم. تا اینکه بالاخره شوهرم رنگ خرید و یکی از روزهای عید وقت گذاشتم و میز صندلی را رنگ کردم.و به کلی نو شد. مادر شوهرم وقتی آمد خانمان بی وقفه میگفت حیف است میز و صندلی بذارید تو آفتاب میخورد باران میزند چوب است خراب میشود. و من باز هم کار خودم را کردم.:)

باور دارم که نباید به حرفهای ضد و نقیض دیگران گوش کنم و اهمیت بدهم زندگی من را خودم می سازم. کمی دلسرد شده ام به مفهوم خانواده .(خواهر ، مادر ....)