یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

زایمان ١


صبح ساعت ٤ به همسرم پیام دادم که راه افتادی بهم خبر بده و خودم هم پاشدم برای مامان و همسرم وسایل صبحانه و میوه و چایی آماده کردم، ٤/٥ بود که همسرم رسید و مامان بابام بیدار شدن، ماهم تا راه افتادیم  ساعت ٥/٥ بود، هوا عالی بود و جاده حسابی شلوغ ، به موقع رسیدیم، همه ی مدارک رو دیشب چک کردم و همراهم بود به جز نوار قلب که دست همسرم بود و جا گذاشت، برای همین دوباره نوار قلب گرفتم، ساعت ٧/٥ بود که کارها تموم شد و حدود ساعت ٨/٥ لباس پوشیده روی تخت اتاق بودم، همه ی اتاقها پر بودن، گویا دیشب خیلی شلوغ بوده برای همین من هم توی یه اتاق دو تخته بودم، هم اتاقی ام  ٣٠ هفتگی زایمان کرده بود و دخترش توی دستگاه بود. قبل از من یک نفر دیگه پذیرش شده بود برای همین من نفر دوم بودم، به امیروالا زنگ زدم با بابام مشغول بازی بودن و حالش خوب بود ، واسش توضیح دادم که کجام و چی شده ولی به نظر اون قدر بهش داشت خوش میگذشت که واسش خیلی مهم نبود،چون چندین ماه بود که کسی خونمون نیومده بود و بابای من حسابی دل به دل بچه میده و با پارک و بازی مشغولش میکنه،  تقریبا ساعت ١٠ نوبتم شد، بالاخره وارد اتاق عمل شدم، به کادر اتاق عمل گفتم میشه دکتر بیهوشی ام خانم باشه، یکی گفت امروز هم خانم داریم هم أقا شانست ببینیم کی میاد، یکی از بالای سرم تلفن رو برداشت و گفت خانم دکتر … لطفا اتاق عمل شماره ٤ ، و خدارو شکر کل کادر اتاق عمل خانم بودن و این اولین گام آرامش من بود، کادر اتاق عمل مهربون و خوب بودن و کلی باهم حرف زدیم، دکتر بیهوشی اومد و مشغول شد، بیهوشی اپیدورال اولش یه درد خیلی بدی داشت و داشتم خفه میشدم ولی بعد از ١ دقیقه نفسم آزاد شد و حال بهتری داشتم، وقتی دکتر گفت پاتو بیار بالا و نتونستم معنی اش این بود که آماده ام، اون لحظه به کسایی فکر کردم که یک دفعه با یه اتفاق فلج میشن و جقدر وحشتناکه که کنترل پاهات رو نداشته باشی، دکتر خودم اومد و کارش رو شروع کرد، صدای یک عالمه آب شبیه دریاچه و بعد گریه های خفه ی پسرم که یهو شفاف شد … حس عجیب و فوق العاده ایی بود، پرستار کنار صورتم گذاشتش و من سرشار از عشق با چشمهای پر از اشک لذت بردم …

بعد از جراحی چند دقیقه ایی توی اتاق ریکاوری بودم، چندتا خانم دیگه هم بودن، بعضی ها خیلی درد داشتن ولی من به خاطر پمپ درد خیلی درد نداشتم و دردهام قابل تحمل بود(هزینه ی پمپ درد ٥٠٠ هزار تومن بود که نه هزینه اش نه عوارضش واسم مهم نبود فقط نمیخواستم و نمیتونستم درد بکشم) ، بردنم توی اتاق و کمکم کردن لباس هامو عوض کنم و بعدش من بودم و مامانم و امیرحافظم .

امیرحافظ درست شبیه امیروالا بود با کمی تفاوت ، کمی سبزه بود با موها و چشمهای مشکی که کمی درشت تر از امیروالا بود. آروم و ساکت بود و خیلی معصومانه خوابیده بود، همسرم مدام در رفت و آمد بود و بالاخره یه اتاق خصوصی خالی شد و ما جابه جا شدیم، دلم می جوشید و مدام به همسرم میگفتم برگرد خونه پیش امیروالا.

تصورم این بود که از بیخوابی و عوارض دارو ها و مورفین هایی که بهم وصله حسابی میخوابم ولی خبری از خواب نبود و کل روز رو بیدار بودم ، پرستارها هم مدام برای چک و تعویض سرم و … میومدن و میرفتن، ساعت ٧ اجازه داشتم مایعات بخورم و از ساعت ٩ به بعد هم غذا … چایی تنها چیزی بود که دلم میخواست و ٣-٤ تا لیوان چایی خوردم، خیلی گرسنه بودم و شام هم حسابی چسبید.