یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

دانشگاه مامان :)


دیروز رفتم دانشگاه. برای کارآموزی و صحبت با استادم که نمیتونم کلاسش رو برم. وارد خیابان دانشگاه که شدیم غلغله بود و از جلو و عقب ماشینمون دختر و پسرها با تیپ های عجیب غریب رد میشدن. پارک روبرو دانشگاه که همیشه به جز دوتا پسر که روی نیمکت نشسته بودن و سیگار میکشیدن کسی نبود مثل یه حراجی بزرگ پر از دختر و پسر بودکه فرصت نمیشد حتی یا یه نگاه از بین همه اشون عبور کرد. دم در اصلی پیاده شدم. امیرحافظ و امیروالا توی ماشین خواب بودن.

تفاوت دخترهای بیرون و داخل دانشگاه مقنعه ایی گل و گشادی بود که پوشیده بودن. یاد حراست دانشگاه دوران جوانی ام افتادم. اون روزها من چادر میپوشیدم. یک بار که از دم حراست رد شدم خانمی صدام کرد. رفتم داخل. گفت رنگ کفش هات زننده است. نگاهی به کفشهای صورتی ام انداختم و ترسیدم. گفت دیگه اینها رو واسه دانشگاه نپوش . چشم گفتم و اومدم بیرون. گفت چون موردی نداشتی تا حالا این دفعه اشکالی نداره ولی تکرار نشه !

یاد اون مرد جوان که با ریش های یک دست مشکی که توی دانشگاه می چرخید و اگه دختر و پسری رو که بافاصله ایستاده بودن و حرف میزدن رو میدید سریع موتور رو نگه میداشت و با بیسیم ایی که از کمر باز میکرد و دست میگرفت میرفت سمتشون. ولی دیروز توی دانشگاه وقتی میدیدم دختر غمگینی روی پله های دانشگاه نشسته و پسری که زیر بغل پیرهن چهارخونه اییش خیس عرق بود و دست انداخته بود دور گردن دختر برای دلجویی . و دختر و پسرهایی که خیلی رسمی  وقتی به همدیگه میرسیدن ،دست میدادن... مقایسه تصویر من از دانشگاه با چیزی که الان میدیدم خیلی فرق داشت.

با کلی استرس که دیر شده و کلی معلومات از شرکت کارآموزی رفتم دفتر استاد مورد نظر، چند دقیقه ایی منتظر موندم تا اومد. بدون هیچ سوالی دوتا فرم رو گرفت سریع امضا کرد و گفت به سلامت.

نفس راحتی کشیدم و رفتم جایی که به اصطلاح دفتر ارتباط با صنعت بود ولی کتابخانه بود. خانم مسئول در حال دراوردن قابلمه ی غذا بود گفت کارت چیه . گفتم . گفت وایسا الان میام. منتظر شدم تجهیزات نهارش رو آماده کنه و بیاد . گفتی سی دی هم اوردی ؟ گفتم نه . باید میرفتم انتشارات و ۴۰ هزار تومن برای ریختن اسکن فرم روی سی دی هزینه میدادم و برمیگشتم. وقتی برگشتم خانم مسئول در حال نهار خوردن بود. نمیدونم کلا بی حوصله بود یا از اینکه من وسط کارهای نهارش مدام ازش سوال میکردم‌بی حوصله شده بود.

بعد از اون رفتم دم در کلاسی که استادم قرار بود بیاد . وقتی شرایطم رو گفت انگار که همه چیز خیلی عادیه گفت باشه دوهفته یه بار کلاس ها رو بیا ، دوباره شرایطم رو توضیح دادم شاید متوجه بشه دوهفته یه بار با دوتا بچه از تبریز به تهران اومدن خیلی راحت نیست. ولی تاثیری نداشت. گفتم باهاش قبلا کلاس داشتم ۱۸ شدم و روند کلاس رو میدونم و ... بالاخره راضی شد و گفت هر هفته جزوه از بچه ها بگیر و خلاصه ی کلاس رو با ویس بفرست اگه قابل قبول بود نیا .

+ دیشب برگشتیم خونه. همسرم رفت شیفت . شام نودالیت خوردیم و رفتیم بخوابیم. امیرحافظ رو خوابوندم . با امیروالا رفتیم روی تخت اش . واسش کتاب خوندم ولی هنوز خوابش نمیومد. چون 2 ساعتی توی مسیر خوابیده بود. گفتم حالا تو واسم قصه بگو. وسط قصه گفتنش داشت خوابم می برد. از طرفی هم فکرم پیش امیرحافظ بود که نکنه اینجا خوابم ببره و اون گریه بیافته و من نفهمم. به امیروالا گفتم من میرم تو اتاق مامان بابا بخوابم. گف منم میام. شب هایی که همسرم شیفته اصراری به تنهایی توی اتاق خودش خوابیدن ندارم. اومد پیشم. به قصه گفتنش ادامه داد و مثل من که هر شب نوازشش میکردم. با دست های کوچیکش صورتم و دست هام رو نوازش میکرد. و من سرشار از عشق میشدم و به این فکر میکردم چقدر رفتارهای کوچیک و بزرگ ما تا عمق وجود بچه ها نفوذ میکنه! 

عکس نوشت : از تهران که برمیگشتیم با اصرار های من و علیرغم میل باطنی همسرم (چون اعتقاد داشت دیر میشه بریم ) رفتیم باراجین (قزوین) . صبحانه خوردیم و دوباره راه افتادیم. هوا خیلی خنک و دلچسب و گرد و خاک هم خیلی خیلی کم بود . ولی تصور من از باراجین خیلی سر سبز تر بود. ولی آرامش عجیبی داشت . وسط های صبحانه به همسرم گفتم حواسمون نبود ماه رمضونه ! (خودمون مسافر بودیم و خب روزه نبودیم ) همسرم گفت نگران نباش هیچ کس اینجا روزه نیست! و خب راست میگفت وقتی از پارک می اومدیم بیرون توی مسیر بودن خیلی ها که مشغول صبحانه خوردن بودن.