یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

٢٣ شهریور

همه ی چراغ ها را خاموش میکنم تا امیروالا بخوابه، امیرحافظ گریه میافته و در حالی که مجبورم شستن میوه ها رو ناقص بذارم میرم پیشش، امیروالا دوست داره باباش پیشش بخوابه ... تقریبا این تقسیم بندی رو پذیرفته ، مامان واسه امیرحافظ ، بابا واسه امیروالا. امیرحافظ ٥ دقیقه یک بار بیدار میشه و گریه میکنه، بغلش میکنم ، راه میریم ... روی پام میزارمش و در کمال ناباوری روی پام آروم میخوابه ، قبلا خیلی تلاش میکردم امیرحافظ رو روی پام بخوابونم ولی موفق نبودم ... ولی امشب نمیدونم یا مثل من خیلی خسته است ... یا ....

امشب سالروز عقدمون بود،١٠سال گذشت ...

صبح امیروالا رو با تاکسی بردم پیش دبستانی، یک ساعتی موندم ولی از دست درد به خاطر بغل کردن امیرحافظ ( چون دیروز هم ٢-٣ ساعتی بغلم بود)به امیروالا گفتم میرم خونه ماشین ات رو واست بیارم . قبول کرد. اومدم خونه ، امیرحافظ خوابش برد، برای امیرحافظ حلیم و برای امیروالا ماکارونی پختم، دل تو دلم نبود که نکنه امیروالا بعض کنه من نیستم. تاکسی گرفتم و امیرحافظ رو بغل کردم ، بیدار شد.. رسیدم مهد منتظرم بود. برگشتیم خونه. نهار خوردیم و یکم کارهای روتین خونه و یکم با امیروالا بازی کردم و رفتیم خرید. پیتزا آماده کردم و کیک پختم. امیرحافظ خوابش میومد و من نمیخواستم بخوابه که سر شب بخوابه، خدا رو شکر دوباره تونستم خواب بچه هارو تنظیم کنیم. هر از گاهی با کلی زحمت یه قاشق حلیم  توی دهنش میذاشتم و امیدوار بودم بیرون نده! باید حین همه ی اینکارها مدام بغلش میکردم و سرش رو گرم میکردم. همسرم اومد ... بهش گفتم دوتا چیز بخره...  رفت ... باخودم گفتم مطمینم هیچ چیز واسه سالروز عقدمون نمیخره ... اومد خونه خودم میرم گل میخرم ... رفتم امیرحافظ رو بخوابونم ... همسرم اومد... میخواستم برم گل بخرم .... اما نتونستم .... خستگی کل روز به تنم موند.... از اینکه سال هاست تنهایی این روز رو جشن میگیرم ... نتونستم دیگه بخندم ... شام خوردیم ... با سریال بی سروته شبکه سه که اولین بار بود میدیدم . همسرم با امیروالا رفتن بخوابن . سفره رو جمع کردم ، ظرفها رو شستم ، چایی دم کردم تا با کیک بخوریم .... اما همه خوابیدن ... من هم همه ی چراغ ها رو خاموش کردم.