یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

کرونا برو ...


.

٢٨ بهمن :دیشب ساعت ٩ بود، همه کارهامونو کرده بودیم، دوش گرفته بودیم، مسجد رفته بودیم ،شام خورده بودیم ، خونه رو جمع کرده بودیم و واقعا کاری برای انجام نبود.خب من خیلی دلم میخواست مطالعه کنم یا زبان بخونم ولی با وجود امیروالا واقعا ممکن نبود. برای همین خوابیدیم که صبح زود بیدار بشیم. مثل همیشه امیروالا یک ربعی رو با پریزهای چسب زده بازی کرد و وقتی ناموفقه اومد پیش من.هرچی شعر و قصه میخواست واسش خوندم تا خودم خسته شدم و خوابم برد :))

دیروز : صبح با صدای زوزه ی سگی همین حوالی ها تنها شده بود از خواب بیدار شدم . چشم هام می سوخت و تنم  خسته بود. نشستم و محو آرامش امیروالا شدم که چقدر بی دغدغه خواب بود ، هر از گاهی بینی اش میگرفت و خر خر میکرد. چراغ رو روشن کردم تا ساعت رو ببینم ، ٦ بود . نمازم رو خوندم و زیر کتری رو روشن کردم. آشپزخونه پر از ظرف های نشسته از مهمانی دیشب بود. تنها کاری که کردم در ماشین ظرفشویی رو باز کرد تا به وقتش ظرف ها رو جا گیر کنم. نشستم پشت میزم تا زبان بخونم ولی بی هدف توی اینترنت چرخ زدم و سعی کردم ذهنم رو از واژه ی مرگ دور کنم ، ولی اونقدر اینستاگرام و واتزاپ و ... پر از خبرهای راست و دروغ از ویروس جدید کرونا بود که همه چیز رو یک گوشه انداختم و حتی دلم نخواست زبان بخونم.... باز هم صدای زوزه ی سگ ، اینبار چندتا سگ شاید گرسنه و خواب زده.

بعد از ظهر پشت میز نهارخوری نشسته ام و زبان میخونم، پنجره رو باز میکنم ، هوای تازه ... صدای گریه یک زن و پسر بوری که به پراید سفیدی تکیه داده و گریه میکنه .و یک ماشین نئش کش که دو مرد کنارش ایستادن و یکسری برگه امضا میکنن.

سرشب همسرم با رنگ پریده میپرسه امروز رفتی بیمه ؟ و من از بس فکرم درگیر بیرون نرفتن از خانه به خاطر این ویروس لعنتی بود به کلی همه چیز را فراموش کرده بودم. دعوایمان میشود، هر دو عصبانی هستیم، همسرم کلی کار دارد، با امیروالا هم دعوا میکند که چرا نمی گذارد به کارهایش برسد. ساعت ١٢/٥ میخوابیم، ولی امیروالا خوابش نمیاد، کلی توی خونه تاریک گشت میزنه، پیغام های تلفن رو پلی میکند، کنارم میخوابد و باصورتم بازی میکند، دست آخر هم دوتا مشب حواله چشمم میکند، عصبانی میشوم میگذارمش کنار شوهرم، خوابم میبرد که باصدای فریاد همسرم سرامیروالا از خواب می پرم، تپش قلب میگیرم، امیروالا کنارم میخوابد و زیر گوشم آرام میگوید : گازش گرفتم! به روی خودم نمی آورم. دستهای کوچولواش را زیر چانه میگذارد و روبرو رو نگاه میکند،و برای خودش میخواند : It’s Gogo

صبح که بیدار میشوم خسته ام، چشمهایم میسوزد و زیر چشمهایم سیاه است، انگار تا صبح گریه کردم، من و همسرم به شدت از رفتارهای دیشبمان پشیمانیم، به خصوص درمورد امیروالا، همسرم میگوید : بخدا دیوانه یمان کردن، تاصبح صدبار بیدار شدم که مبادا دستم را به چشمم بزنم و کرونا بگیرم.فقط میگویم اشتباه میکنی، اینقدرها نگرانی ندارد.

امروز : امیروالا رو بیدار میکنم و راه میافتیم، امیروالا رو میذارم خونه ی جاری ام و خودم میرم دنبال کار بیمه، اول قرار بود از فامیل دکترمون گواهی بگیرم که مثلا مریض بودم ولی وقتی خوب که فکر کردم دیدم چرا اینقدر دروغ گفتن واسمون راحت شده و دقت نمیکنیم داریم چی کار میکنیم و چه طوری پول درمیاریم و همیشه به خودمون حق میدیم ، تصمیم گرفتم راستش رو بگم که دیروز فراموش کردم بیام و همین طور هم شد ،فقط  یک بار میتونم غیبت غیر موجه داشته باشم که خب دیروز بود. تا نزدیکی ظهر خونه ی جاری ام بودم و بعد اومدم خونه ، امیروالا تو راه خوابید و این باعث شد بعد از دیروز پر از استرس امروز خیلی آروم تر باشم، نماز خوندم و نهار خوردم ، زیر کتری رو روشن کردم، گلوم درد میکرد، یکی از علایم بیماری کورنا ... یه وحشتی توی دلم افتاد اگه بمیرم چی؟  قطعا خیلی از ما این واهمه رو داریم به خصوص که اگه تهران، قم ، اراک هم زندگی کنیم، به خصوص که کسی رو توی خانواده داشته باشیم که توی فرودگاه بین المللی کار کنه ! البته نه یک نفر ! دو نفر حتی ! خودم رو آروم کردم و الان واقعا از کرونا و داستان های پیش آمده ترسی ندارم ولی واقعا این سوال گوشه ی ذهنمه ، اگه بمیرم چی؟ نه با این ویروس ..با هر اتفاقی ! واقعا قراره چی باخودم ببرم واسه این سفر عجیب غریب . سوال بعدی که تو ذهنم جا خوش کرده اینه که واسه انسانیت چی کار کردی ؟ به خیلی چیزها فکر میکنم به کارهای بد و اشتباهم ، به رفتارهام ، به حتی غذا خوردن  ... یه تصمیم هایی واسه خودم گرفتم ولی اون قدر ذهنم آشفته است که نمیدونم کدوم رو اول بگیرم!

پ.ن : هوا خیلی بوی عید رو داره فقط صد حیف که توی خونه قرنطیه ایم، دلم یکی از روزهای نوجوانی ام رو میخواد که بی دغدغه مرغ و خروس هامون رو برمیداشتیم و میرفتیم تو دل طبیعت کنار یه رودخونه ... باید خوب باشم ... باید .... تنها دغدغه ام سلامتی جسم و روح پسرمه ! 

به یاد دوران نوجوانی چایی ریختم و با آهنگ دارم درس میخونم :))

عکس نوشت : این ها نرگس های باغچه امونه که کنج حیاط توی همه ی روزهای سرد و سخت داشتن تلاش میکردن که سرازخاک بیرون بیارن و پر گل بشن و خونه ی ما رو پر ازعطر نرگس بکنن.