یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

اعتراف شیرین

ما مسافرت یواشکی زیاد داشتیم.البته مسافرت که نمیشه گفت تهران زیاد میرفتیم به خاطر کار همسرم و خب چون خانواده ی همسرم از لحاظ اقتصادی خوششون نمیومد همسفرش بشم ماهم یواشکی میرفتیم.یه بار وقتی تازه ماشینمون رو خریده بودیم میخواستیم باهم بریم تهران ولی از جایی که اگه به خانواده شوهرم میگفتیم داستان میشد که چرا ماشین نو رو میندازین توی جاده بدون اینکه اونها بفهمن رفتیم.خب بالطبع شب خونه ی برادر شوهرمم نمیتونستیم بریم.اصلا حواسمون به جای خواب نبود و برنامه ریزی واسش نکرده بودیم. صبح تا بعدازظهر همسرم دنبال کارهاش بود و منم فروشگاه های مختلف سر زدم.شام رو رفتیم درکه و خیلی کیف کردیم. بعد از شام هم رفتیم میلاد نور ولی خیلی خسته بودیم. همسرم گفت من یکم بخوابم بعد بریم.خلاصه ماشین رو پارک کردیم و دوتایی خوابیدیم. اینقدر خسته بودیم که صبح با صدای پله برقی بالای سرمون بیدار شدیم .صبح هم رفتیم نزدیک پارک ساعی کله پاچه خوردیم. و همسرم دوباره رفت دنبال کارهاش و من به خرید :))

از طرف خانواده من هم نمیخواستیم فکر کنن ما بی برنامه اییم و گفتیم یه خانه معلم همون نزدیک بود و رفتیم اونجا. تا مدت ها داشتیم در مورد خانه معلم که کجا بود و چه شکلی بود توضیح میدادیم. واقعا تجربه ی دلچسب و شیرینی بود و از اون سفرهایی شد که باهمسرم هر وقت یادش میافتیم کلی می خندیم و کیف میکنیم.واین اولین و آخرین سفری بود که هتل ما ،ماشینمون بود.

پ.ن:از شنبه حسابی بوی عید خونمون پیچیده ، خیلی باصفاست این روزها.امیدوارم توی خونه ی همه بوی عید پیچیده باشه.خسته شدم وکمرم حسابی درد گرفته با لباس های کثیف نشستم چایی بخورم.چقدر این چایی می چسبه.عید رو خودمون میاریم توی خونه.باید پرانرژی و عاشق بود.(به وقت ۲۸ فروردین)

+معمولا توی اتوبوس و یا جاهایی که فرصت دارم مینویسم و میمونه تا سر فرصت ویرایش کنم و پست کنم و خب بعضی وقتهام خیلی طول میکشه دیگه. 

++عیدتون مبارک دوستهای عزیزم.امسال برای من عالی شروع شد.اولین سالی بود که لحظه سال تحویل باخواهر بزرگه خونه ی مامانم بودیم.و همگی باهم میرفتیم عید دیدنی و از جایی که برنامه ی امسال یه جور دیگه شد ۲ روز اول رفتیم عید دیدنی فامیل های من و امروز اومدیم شهر شوهرم.و من با من حال فوق العاده عالی امیروالا رو که حسابی خسته شده بود از بازی رو خوابوندم و نشستم سر زبانم و سعی میکردم واسم مهم نباشه برادرها و مادر شوهر نشستن دور هم چی میگن :))