یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

فوبیای جامعه

http://s8.picofile.com/file/8340491768/%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%84%D8%A7_%D9%88_%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86_%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%86.jpeg

صحنه اول: جلسه قرآن بودیم که یکی از خانم ها اومد کنارم نشست. میزبان واسش چایی اورد ولی وقتی به همه شیرینی تعارف کرد این خانم را از قلم انداخت. یاد جلسه 2 هفته ی پیش افتادم که میزبان من رو برای شیرینی تعارف کردن جا انداخت و چقدر من دلم از اون شیرینی های خامه ایی میخواست. کلی با خودم کلنجار رفتم که به میزبان بگم برای خانم فلانی شیرینی نیاوردید اما نتونستم حتی کلی به خودم گفتم خودت پاشو واسش بیار، میزبان متوجه نشده تو که متوجه شدی واسش بیار... اما باز هم نتونستم...

صحنه دوم: دیروز قرار شد برم خونه دختردایی ام. اسنپ گرفتم . راننده یه پسر جون بود. آهنگ هاش بی نهایت غمگین با مضمون های نا امید کننده.حتی یه تیکه بغضم گرفت و نزدیک بود گریه ام بگیره. نصف مسیر رو با خودم کلنجار میرفتم که بهش بگم چقدر آهنگ هاتون غمگینه. مدام یه چیزی نمیذاشت. توجیه های مختلفی هم بود . اینکه با یه مرد غریبه نامحرم نباید هم کلام بشم. ولی واقعاً قرار بود خطا یا گناهی رخ بده ؟!به خودم نهیب زدم که باید بگی . باید بتونی توی جامعه حرف بزنی. صاف نشستم و نزدیک های مقصد بالاخره گفتم... و بی نهایت از خودم راضی شدم که این خجالت و کم رویی رو توی وجودم کم رنگ میکنم. چون قراره من مادر پسری باشم که بهش میخواد اعتماد به نفس رو یاد بده.

+ چند سال پیش مستندی میدیدیم در مورد آدم هایی که فوبیای چیزی رو دارن و میگفت بهترین راه درمان فوبیا مواجهه است. و من واقعاً فوبیای سوسک دارم. و وقتی میدیدم خانمی که فوبیای پرنده داره رو می بردن باغ پرندگان و پرنده ها روی سر و دستش می نشستن به این فکر میکردم که من اصلاً نمی تونم با سوسک مواجه بشم. ولی زندگی توی این خونه تقریباً بهم ثابت کرده که فوبیای سوسک خیلی واسم کمرنگ شده. اولین قدم برای اینکه ترس آدم بریزه اینکه خود آدم بخواد ولی من واقعاً نمیخوام از سوسک نترسم و چندشم بشه. ولی حالا اوضاع جوری شده که به وجود سوسک های همیشگی که کمتر که نشدن هیچ کلی هم تر و فرز شدن عادت کنم!!! البته که گاهی اونقدر زیاد میشن که ناخودآگاه هرچی فحش ناجور بلدم بهشون میدم و دست آخر میشینم گریه میکنم.

عکس نوشت: و بازهم من و پسرم در حال زبان خوندن به نظرتون زندگی واقعی همین عکس پسر من با لباس های شنبه یک شنبه اشه که تا شب مجبورم چندبار عوضشون کنم یا این بچه های شیک اینستاگرامی.