یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

من همه دردمو...

گاهی فکر میکنم ای کاش میشد از این شهر ، از این کشور سفر کرد و رفت برای همیشه. از آدمهایی که دو رو برم هستند خسته ام.دلم میگیرد از خودخواهی هایشان و بی احترامی هایشان و فرق گذاشتن هایشان ولی در اوج ناراحتی با خودم میگویم تو خیلی ارزشمند تر از این هستی که خاطر خودت را به خاطر آدم هایی که تمام زندگیشان در خانه ی کوچکشان مبحوس است آزرده کنی. حرص نمی خورم ، عصبی نمی شوم و به جای گریه لبخند میزنم ولی هنوز آنقدر بزرگ نشده ام که ببخشم فقط ته دلم امید به روزی بسته  که ببینم از کرده ی خودشان با من پشیمان شده اند. 

عاشقانه خانه ی بزرگم را در این شهر کوچک و خلوت دوست دارم. هر بار که بر میگردم دلم نمی خواهد هیچ جای دیگر بروم. خانه ام را حتی با سوسک های گنده اش دوست دارم . این سوسک های چندش آور خیلی بی آزار تر از رفتارها و گفتارهای توهین آمیز هستند.

دیروز با خواهرم و دختر نازنینش برای خرید به city center  رفته بودیم . سبد خریدمان کم کم داشت پر میشد که صدای آژیر بلند شد و از بلندگو صدایی پیج میکرد که با حفظ آرامش مجموعه را ترک کنید.فاز دوم در بخش کارگاهی آتش گرفته بود.  همه میدویدند . من هم دختر خواهر نازنینم را بغل کردم و به سمت پله ها دویدم . سبد خریدمان را همان جا ول کردیم و فقط به خارج شدن فکر می کردیم.  بعد از نیم ساعت  از خروجی پارکینگ ِ پر ترافیک  خارج شدیم. تمام فکرم فقط به آن روزی بود که همه ی چیزهایی که به دست آورده ام را یک روزی مثل همین امروز ول می کنم و برای نجات خودم باید بدوم و مثل دیروز که افسوس خرید هایم را می خوردم یک روزی افسوس روزهایی که رفت را می خورم و چقدر آن روز نزدیک است. با همه ی این تغییر و تحولات روحی یکسری آدم هایی هستند که خودم را هم بکشم نمی توانم پشت سرشان حرف نزنم

+آرزویم خانم مهندس شدن در یک کارخانه ی بزرگ هواپیما سازی است چه بهتر که در ایران باشد .

+ نمیدونم چرا اینقدر لیلا فروهر را دوست دارم .

نظرات 4 + ارسال نظر
فرانک شنبه 9 مرداد 1395 ساعت 00:18

انشالله که دوتامون از این شهر بریم حالا کشور بمونه واس بعد اول از این شهر بریم
اومدم بلاگ اسکای دیدم نوشته میخام رژیم بگیرم تا وارد شدم دیدم تویی :)) جالللب بود

من که یه خورده دور شدم و خیلی حالم بهتر شده اما کاش بازم دورتر بشم. انشالله بتونی از اینجا بری جایی که همه چیز بر وقف مراد باشه
کلا ًجالبم

فرانک شنبه 9 مرداد 1395 ساعت 00:04

اتفاقا دیروز خبرشو خوندم خدارو شکر کسی چیزیش نشد
عجب مجموعه ی خبرسازیه خدایی اینم از آتیش سوزی :)) ای کاش که من هم میتوانستم تز این شهر کنده شوم و برووووم هااا برووومممم

آره خدا رو شکر. حیف خرید های ما
واقعاً زندگی با این مردمان سخته ... خیلی سخت...

نیلوووووووووو جمعه 8 مرداد 1395 ساعت 17:41 http://maloosak.69.mu

سلامی به شیرینی دلتون میشه خواهش کنم به سایت ما هم سر بزنید واقعا دمتون گرررررم مرسیییییییی از لطفتون
9865

علی جمعه 8 مرداد 1395 ساعت 13:11 http://eshqh.blogsky.com/

سلام عنوانت برام جالب بود و نوشته ات جالبتر
بیایی خوشحالم می کنم
افتخار بدهی سرفرازم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.