یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

11 سال نوستالژی


دیروز بالاخره طلسم شکسته شد و آخرین امتحان که معرفی به استاد نقشه کشی صنعتی 2 بود را هم دادم. امتحانی که قبل از عید دادم نمره اش خوب شد و راضی کننده بود ، ولی امتحان دیروز با اینکه خیلی آسان تر و تسلط خودم هم روی درس بیشتر بود خیلی رضایت بخش نبود. دیر رسیدن  نیم ساعته ام باعث شد وقت کم بیاورم به اضافه ی اینکه حال مزاجی خودم هم اصلاً روبه راه نبود. باید صبر کنم تا این نمره هم ثبت شود و اگر معدلم زیر 16 شد ، معرفی به استاد جبرانی هم میگیرم .(انقلاب 10 ، تاریخ 10 )

دیروز از دانشگاه که بر میگشتم اتفاقی رسیدم به فولدر بنیامین بهادری آلبوم سال 1384. هوا ابری و بارانی بود. درست مثل همان روزی که هدفون توی گوشم بود و از پنجره اتوبوس ایران پیما به جاده ی نم دار نگاه می کردم . عاشق شدم کاش ندونه ، دست دلم رو نخونه، اگه بدونه میدونم ، دیگه با من نمی مونه. (هربار که صدای بنیامین را می شنوم با اینکه خواننده ی مورد علاقه ام به هیچ وجه نیست بی اختیار زیر لب خدابیامرزی برای همسرش میگویم. )درست رفتم به 11 سال پیش که اردوی مدرسه، ما را برد به همدان . اراک بودیم که هوای ابری نم ناک شد و صدای بنیامین درگوشم خاطره ایی می ساخت به یاد ماندنی که الآن با وجود 11 سال انگار همین چند روز پیش بود.تمام لحظاتش برایم شفاف و روشن است.

آن روزها بادی به غبغ می انداختم که من MP3 Player دارم آن هم از نوع بهترین مارکش Creative(که این روزها به گمانم منسوخ شده)  و احساس غرور شدیدی داشتم.دیروز کل مسیر داشتم به دوران نوجوانی ام فکر میکردم. آن روزها یک سری چیزها نیاز زود گذر من بود و  نیاز داشتم بر آورده شود گه گاهی مادرم درک میکرد و گاهی هم نمیکرد. البته چون مادر من شاغل بود فرصت آنچنانی نداشت که روی تک تک رفتارهای من ریز شود و من زیر زربین باشم به  همین  خاطر کارهایی که مادرم درک نمی کرد را در خلوت نبودش انجام میدادم یا تنهایی یا همراه خواهر هایم. آن روزها توی شهر کوچکی که ما زندگی میکردیم خیلی چیزها معنی نداشت و درک این موضوع برای ما که در آن سطح بالایی از انرژی بودیم خیلی سخت بود . وقتی دهه ی 80 با 206 مشکی که راننده اش خواهرم بود و عشق به سرعت ارثیه ایی بود از دایی خدا بیامرزم به ما ، در شهر می چرخیدیم محال بود که 3-4 تا ماشین دنبال ما راه نیافتند و سر به سر مان نگذارند. گردش های سه نفره ی دخترانه ، خریدن CD Man و MP3 Player و... اینترنت و بیرون رفتن با دوستها و تنهایی رفتن به شهر دیگری که خواهرم دانشجوی آن جا بود کل لذت های ما از دوران بود که خیلی وقت ها مادرم با همه نه و غر ها یش با تمام وجود همراهم بود و همین باعث شد اصل را نگه دارم ، هر چند گاهی یک جاهایی دست و پایم لرزید و خطاهایی هم کردم اما خدا رو شکر آنقدر بزرگ نبود که نشود جبرانش کرد چون همیشه اعتقاد داشتم که خدا حتی آنجاهایی هم که مادرم نیست ، هست و حواسش به من هست.جوانی کردیم و لذت بردیم و هیچ وقت در دلم حسرتی نماند که ای کاش.... همه ی این ها را نوشتم برای خودم که در آینده با فرزندم یادم باشد که باید درکش کنم و باید هرگز یادم نرود که من هم در زمان خودش خواسته هایی از نظر مادرم غیر معقول داشتم. زمان ما یک چیزی تابو بود و زمان آیندگان چیزهای دیگری اگر تابو شکسته ام باید درک کنم که فرزندم هم تابو شکن باشد.

*عکس از خودم.امروز