یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

آزمایشگاه


دیروز صبح برای ادامه آزمایش ها رفتیم آزمایشگاه. صبح از گرسنگی یا استرس بود ولی حالم بهم خورد . آزمایش قند رو دادم و رفتیم توی پارک نشستیم تا ۲ ساعت بگذره و دوباره قند بدم.نسیم خنکی میومد و گرمای هوا قابل تحمل بود. بعد از دوساعت هم دوباره آزمایش دادم و جواب آزمایش های دیروز رو گرفتم که خدا رو شکر همه چیز خوب بود. به جز یکی دوتا پارامتر که مربوط به انعقاد خون بود و یک پارامترکه نشون دهنده ی یه عفونت توی بدنم بود.دیشب با یه دکتر دیگه هم مشورت کردم و از روی علایم بالینی میگفت باید سریعتر بری بیمارستان و تا نتایج آزمایش ها بیاد شاید نیاز به بستری و ترریق بتامتازون برای زایمان زودتر باشه. ولی جواب آزمایش ها خداروشکر خطری رو نشون نمیداد. رفتیم توی پارک خلوت ونهارمون رو که کتلت بود خوردیم و استراحت کردیم . بعد هم رفتیم ایران مال چون تنها جاییه که با وجود سرپوشیده بودنش خیلی بزرگ و خلوته . اونجا نمازمون رو خوندیم و آب و اینا خریدیم و رفتیم مطب دکتر. برق قطع بود و مطب دکتر طبقه سوم بود. برای همین وقتی رسیدم بالا علیرغم شلوغ بودن مطب راهی جز موندن نداشتم. چون نمیتونستم دوباره اینهمه پله رو برم و بیام. حدود ۴۰ دقیقه طول کشید تا نوبتم بشه. وقتی شرح حالم رو گفتم دکتر گفت اگه کرونا داشته باشی منم پذیرش نمیکنم. هیچ جا پذیرش نمیکنن. فقط بیمارستانهای دولتی امام خمینی و میلاد و ... . گفتم pcr ام منفی بوده و از روزی که تب و لرز کردم تا حالا که یک هفته گذشته هیچ علامتی نداشتم. یک هفته صبر کردم که اگه  کرونا بود خدایی نکرده نیام مطب و کسی رو مریض کنم. گفت خوب کردی ولی دلیل نمیشه !آزمایش خون رو که دید با لحن ملایم تری گفت بعیده کرونا باشه. میگی تبت هم نهایت ۳۸ بود ؟ گفتم بله. گفت پس کرونا نیست. و بعد واسم تشکیل پرونده داد. اونقدر مضطرب بودم ولی خودم متوجه نبودم که دکتر فقط بهم آرامش میداد و میگفت چرا اینقدر نگرانی ؟ همه چیز عالیه. استرس اصلا نداشته باش. تا حالا مریضی نداشتم که اینقدر همه ی آزمایش هاش خوب باشه. خونسرد باش و نگران چیزی نباش. با همین حرفها همه ی حال بدم شد آرامش و لبخند. و من که با ذهنیت منفی رفته بودم پیش دکتر ، عاشق مهربونی اش شدم. واسم هپارین نوشت و نوار قلب جنین رو هم گرفت. از مطب اومدم بیرون . دم غروب بود. یه داروخانه همون روبرو بود رفتم و داروهام رو گرفتم. ویزیت و نوار قلب و دارو ها شدن یک میلیون !

دکتر گفت حتما هفته ی آینده سونو هم بکنم و دوباره برم پیشش. از دکتر خواستم همون حوالی بهم یه سونوگرافیست خوب معرفی کنه که یه دکترمرد بهم معرفی کرد و وقتی به منشی اش گفتم اگه اشکال نداره اونجا نرم چون مرده واسش اصلا حرفم مفهومی نداشت. ولی گفت پس یه جای خوب برو. 

پی نوشت: چندروزه دارم کتاب زن (فاطمه فاطمه است) دکتر شریعتی رو میخونم و میبینم چقدر بی سوادم و از جاهای کتاب که واسم خیلی جالبه عکس میگیرم که داشته باشم. باخوندن این کتاب بیشتر عاشق دین ام شدم .

پره اکلامسی یا کرونا

9 مرداد 1400:

امتحان هام تموم شده و آرامش تا حدودی به زندگی ام برگشته ، هر چند آخرین امتحان رو خیلی بد دادم و تا دو سه روز از فکرش بیرون نمیومدم ولی کم کم خودم رو بازیابی کردم. وحتی با اینکه به خاطر تغییرات هورمونی بارداری بیش از حد بی حوصله و عصبی ام ولی سعی کردم کارهایی بکنم که حالم خوب بشه. تقریبا دو هفته ی تمام کامل توی خونه بودم و درس خوندم. و این خیلی خسته ام کرده بود. ولی درس و دانشگاه ، روزهای سخت بارداری رو واسم کوتاه کرد و الان بی صبرانه منتظر اومدن شهریورم  تا مهمون عزیزم از راه برسه. برای همین بعد از امتحانها شروع کردم به تمییز کردن خونه. چند ماهی بود که خونه داشت خاک میخورد و من نمی تونستم پذیرای هیچ مهمونی باشم. چون صبح تا بعد از ظهر درگیر درس و کارهای روتین خونه ( آشپزی و شستن ظرفها) بودم و شب اونقدر خسته و کلافه از درد بودم که بعد از غروب عملا کاری ازم برنمیومد.ولی این چند روزه اساسی به تمیز کردن خونه مشغول شدم و از آشپزخونه شروع کردم و همه جا رو برق انداختم.

----

16 مرداد 1400:

تا اینکه چهارشنبه هفته ی پیش صبح که یک دفعه حالم بدشد . تب ۳۸ درجه و لرز و پا درد شدید. اولین گزینه کرونا بود. ۲۴ ساعت خیلی سختی بود و در حدی درد داشتم که مرگ رو جلوی چشمم میدیدم.تا ساعت ۴ صبح خیلی حال بدی داشتم و بعد از اون کاملا خوب شدم. تست هم دادم و نتیجه منفی بود. ولی کماکان تنها دلیل همون کرونا بود. پیش دکترم رفتم و اون هم میگفت کروناس و آزیترومایسین بهم داد. فشارم هم کمی بالا بود حدود ۱۳/۵ روی ۸.و این من رو میترسوند چون سابقه ی پره اکلامسی و دیابت و فشار توی این بارداری من رو محتاط کرده بود. وقتی رفتم دکتر، دکترم به شدت خسته بود چون میگفت دیشب تا ۱۲ داشتم زایمان اورژانسی مادرهای کرونایی رو انجام میدادم. در حدی که اصلا من رو نشناخت و واسم نوربیون تجویز کرد!

این شد که یکم ترسیدم و با چندتا متخصص دیگه آنلاین مشورت کردم و هر دو ضمن اینکه احتمال میدادن کرونا باشه میگفتن ممکنه پره اکلامسی هم باشه و حتما باید آزمایش های پره اکلامسی رو انجام بدم و تست کرونا رو هم چند روز دیگه تکرار کنم. و من که به شدت از دکترم دلگیر بودم که برخلاف اصرارهای من هیچ آزمایش دیگه ایی واسم ننوشت تصمیم گرفتم الان که هفته ی ۳۴ هستم دکترم رو عوض کنم. 

الان هم چند روزه توی اتاق خودم رو قرنطیه کردم و مشغول کتاب خوندنم. اولین کتاب رو که جین ایر بود تموم کردم و چقدر آدم به مرور زمان سلیقه اش تغییر میکنه. ۱۲ سال پیش این کتاب رو خونده بودم و با اینکه هیچی ازش یادم نبود ولی به نظرم یه اثر فوق العاده بود که تا مدتها مجذوبش شده بودم.ولی اینبار که خوندنم واقعا بی نظیر نبود. توصیفات زیبای ادبی داشت و از لحاظ ادبیات واقعا قشنگ نوشته شده بود ولی اونقدر مفاهیم زیبا نداشت که بعدا هم دوباره بخونمش.

الان هم کتاب "زن" از دکتر شریعتی رو شروع کردم. میدونم هیچ سنخیتی با کتاب قبلی نداره ولی دلیل انتخاب اصلی ام هم همین بود .

عکس نوشت : عکس مربوط به دو هفته ی پیش هست وقتی از دکتر اومدیم و با فکر اینکه شاید تاریخ تولد امیروالا رو نتونم جشن بگیرم و تصمیم گرفنیم به قمری یه تولد  واسش بگیریم. یه کیک کوچولو گرفتیم و چیتگر توی یه آلاچیق که هیچ کس اونجاها نبود با چندتا فشفشه بدون کادو یه جشن سه تایی گرفتیم.

پراکنده


١٥ تیر :زندگی آروم و تعطیلات تابستانه من شروع شد، خواهر شوهر ، مادر شوهر ، برادرشوهر هم اومدن و رفتن، تولدمان هم برگزار شد و پرونده ی مهمانی ها هم فکر کنم بالاخره برای مدتی بسته شد،تا همین یک ساعت پیش پر از انرژی های منفی و ناراحتی بودم از رفتارهایی که این چند روز دیده بودم ولی بالاخره خودم رو کشوندم و یوگا رو هم شروع کردم، یوگا نه ! معجزه ایی به اسم یوگا ... و الان پر انرژی با یک عالمه حال خوب روبروی کولر نشستم و صدای جیلیز ویلیز سرخ شدن گوشت و پیاز قرمه سبزی رو می شنوم و مینویسم...

٢٣تیر:پرونده مهمان داری فکر کنم جدی جدی فعلا بسته شد، امروز صبح زود مامان بابام برگشتن ، البته اینبار فقط برای این اومده بودن که امیروالا رو نگه دارن تا من به کارهای بیمه ام برسم، خیلی روزهای خوبی بود، به خصوص برای امیروالا که باباش رو هم نمیدید بودن بابای من واسش خیلی خوب بود و کلا هرجا بابام بود امیروالا هم بود، شب آخر هم چسبیده بود به بابام و میگفت بابا نرو.

صبح سرحال و پرانرژی بیدار شدم و مشغول زبان خوندن شدم، یک ساعت بعد هم امیروالا بیدار شد، یکم بی حوصله بود.

٢٤تیر :دیروز خیلی یک دفعه ایی اینستاگرامم رو از روی گوشی پاک کردم، چون اخیرا خیلی واسم اتلاف وقت داشت .

امیروالا از دیروز تب داره و کل روز رو بغل منه ، همسرم هم شب ساعت ١١ به بعد میاد.

کارهای بیمه بیکاری هم فعلا داره انجام میشه و باید برم بیمه بقیه ی کارها رو انجام بدم، ولی با وجود امیروالا مریض نمیدونم چی کار کنم.

کتاب میشل اوباما رو خریدم، اما من همیشه برای خوندن کتاب های قطور طفره میرم، با اینکه ٥٠ صفحه اییش رو خوندم اما ولش کردم فعلا،در حال حاضر دارم کتاب عذرخواهی بسه دختر رو میخونم، که واقعا به درد من میخوره.کتاب جنگجوی عشق رو هم کامل نخوندم، چون واقعاً حالم رو بد کرد، به خصوص که به نظرم نویسنده بیوگرافی جالبی نداره که ارزش خوندن داشته باشه ،حتما مفصل در موردش خواهم نوشت.

انقدر کار دارم و ذهنم پراکنده است که نوشتن واسم سخت شده...

پ.ن:نوشته های ناقص من که در تلاش ان بالاخره یک پست بشن.

عکس نوشت:تولدی که سه تایی جشن گرفتیم قبل از آمدن مهمان ها، همیشه اعتقاد دارم باید یکسری چیزها دونفره باقی بمونه، و حتی فقط توی جمع خانوادگی خودمون

خرداد پر خاطره

بعد از چند هفته دوباره سحر خیز شدم.هیچ صدایی نمیاد به جز نفس های پسرم که کنارم خوابیده و هو هوی کبوتر ها و هرازگاهی صدای گنجشک ها.آفتاب هم کم کم داره به دیوار حیاطمون می تابه و من از پشت پرده حریر اتاقمون محو همه ی زیبایی ها میشم.هوا یکم گرم شده.پنکه  رو روشن میکنم اینطوری دیگه صدای هیچ چیزی به جزش چرخش پره های پنکه  و صدای لق بودن محافظ فلزی اش که هرازگاهی میاد و قطع میشه نمیاد.حتی صدای ماشین لباسشویی که صبح زود روشن کردم تا قبل از بیدار شدن امیروالا کارش تموم بشه وگرنه باید مثل دیشب روی پله های آشپزخانه بشینم و سد راهش بشم برای خاموش کردنش و وقتی شوهرم ازش میپرسید میخوای خاموشش کنی؟اون هم در نهایت صداقت میگفت :آلی(آره)،غش غش بخندم.

این تعطیلات خواهر بزرگه اومده بودن خونه امون.از قبل یکسری دلخوری ها بین شوهرهامون بود که با اومدنشون خداروشکر اوضاع خیلی خوب شد.خیلی لذت بخشه وقتی چند روز مهمون داشته باشی و کلی بهت خوش بگذره.روز اول که هنوز ماه رمضون بود ،رفتن به عمو و اینای شوهرخواهرم سر بزنن و تا آخر شب نبودن.روز دوم توی خونه مشغول شیرآلات شدیم روز سوم هم به قصد فشم رفتیم و وسط راه از ترافیک یه جایی وایسادیم نهار خوردیم و برگشتیم.رفتیم تجریش و خرید.شام هم خوردیم و برگشتیم.روز چهارم هم که مهمان هامون عزم رفتن داشتن و نهار دلمه و آش پختم و رفتن.برای جاری و همسایه امون هم آش دادم.اونهام شکر پنیر اردبیل و قهوه بهم دادن.عاشق اینجور خاله بازی هام.

داشتم یک نوشته از پارسال خرداد رو میخونم که چطور متعجب بودم از اوضاع گرونی و طلای۲۰۰ هزار تومنی.ولی امسال با طلای ۴۰۰هزار تومنی خیلی آروم کنا ر اومدیم و باورمون شده که وضع همینه و جای گله و شکایت هم نیست.

کتاب جنگجوی عشق رو دارم میخونم و به خاطر اسباب کشی خیلی طولانی شد.کتاب جالبیه و محتوای جدیدتری داره نسبت به رمان های عامیانه ولی خب غالب رمان های امریکایی از اخلاقیات و فرهنگ ما خیلی دور هستن.مثل بچه دار شدن قبل از ازدواج که من خیلی جاها دیدم و خوندم.توی فرهنگ ما این بچه حروم زاده است ولی مثلا این کتاب برای این کار زیباترین تعبیر رو میاره و مینویسه :"چشم هایم را می بندم و مریم را به یادمیآورم.او کودکش را بغل گرفته و لبخند میزند.چشمهایش میگوید هیچ کس از دست من عصبانی نیست.آنها فقط در انتظار یک بله بوده اند.او می گوید که زمان آغاز کردن است.اما من می ترسم و گیج ام.من یک جوان مجرد حامله ام.مریم می گوید:خب منم همین طور.و بعد از آن همان طور که روی زمین می نشینم یادم می آید که امروز روز مادر است".. ولی واقعا این تعبیر گستاخانه نیست؟؟

شنبه ی دوست داشتنی

یک نگاه اجمالی به فرودین سالهای پیش انداختم و تقریبا هرسال ١٤ فروردین اولین پستم را نوشته بودم، اما امسال به ١٧ فروردین کشید چون تعطیلات ادامه دار بود.

من از تمام شدن تعطیلات ناراحت که نمیشوم هیچ کلی هم خوشحال میشوم ، چون دوباره وقتم برای خودم میشود و کلی کار مفید دارم که بهشان برسم، خواب پسرم توی عید حسابی بهم ریخت  و من اصلا تلاشی نکردم که روال عادی داشته باشد چون با این کار نشدنی فقط اعصاب جفتمان خورد میشد، اما از دیشب استارت تنظیم خوابش را زدم و خدا رو شکر موفق هم بودم، امروز هم باهم رفتیم خرید و پارک و حسابی خندیدیم و کیف کردیم،خودم هم روی تاب نشستم و بی توجه به عابرها، با اینکه روی تاب جایم نمیشد کلی تاب بازی کردم و باهم شعر خواندیم، البته که نقشه ام برای خوراندن غذا موفقیت آمیز نبود و چایی و پتو برای امیروالا و عینک دودی ام را فراموش کردم و لی گردش دلچسبی بود.

امروز توی تراس مشغول پهن کردن لباس ها روی بند بودم و خبری از امیروالا نبود ، وقتی وارد اتاق شدم دیدم خودش تبلت را روی تخت ایستاده گذاشته و برای خودش کارتون گذاشته، آگاهانه یا تصادفی واقعاً از دیدن این صحنه و این همه هماهنگی شگفت زده شدم.

باهمسرم تصمیم گرفتیم دوره آیلتس بریم چون توی خانه خواندن سرعتمان پایینه، البته من شاید نرم چون از رویه ی پیشرفت خودم خیلی راضی هستم و فکر میکنم متدهایی که دارم دنبال میکنم از خیلی از معلم زبانها بهتر هستن و بالطبع زمان رفت و برگشتن و امیروالا رو خونه ی مادرم گذاشتن و این داستانها هم ندارم، اما همسرم حتما باید کلاس برود چون تا زور بالای سرش نباشد نمیخواند، از وقتی باهم شروع کردیم من یکی از کتابها را تمام کردم ولی اون هنوز درس اول کتاب اول مانده...

چند روز پیش جاری وسطیه آمدند خانه ی ما ، و برادر شوهر به همسرم گفت کتابهایی که بهت گفته بودم را داری؟ و من با تعجب گفتم این همه رمان را شما میخواهید بخوانید؟ و جاری ام شتابزده گفت : باهم میخوانیم، یعنی من تصمیم گرفتم بخوانم ، برادر شوهر هم گفت منم میخوانم. با اینکه ازش دلخور بودم که چرا اگر کتاب میخواست خودش بهم نگفته بود و به جایش به شوهرش گفته بود به شوهرم بگوید ... ولی همه ی ذهنیت منفی ام ازش را دور ریختم و بردمش دم کتابخانه ام و کتابهایی که دوست داشتم را بهش نشان دادم و از بینشان گفت سه تایش را بهش بدم ببیند میخواند یا نه، پس از تو(چون پیش از تو را خوانده بود) ، عطر سنبل عطر کاج، سمفونی مردگان ، پیشنهادهای من بهش بود .