یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

امید در حصر خانگی

تقویم رو ورق میزنم و از تموم شدن مرداد لبخند میزنم. از اول بارداری ام فکرش رو نمیکردم بتونم ۳۶ هفته رو تموم کنم و همیشه تو ذهنم بود که خیلی زودتر از این حرفها پسرم به دنیا میاد. ولی خدارو هزار بارشکر ۳۶ هفته هم تموم شد و سعی میکنم خودم رو تصور کنم که با پای خودم دارم میرم بیمارستان نه توی یک موقعیت اورژانسی.

این روزها خیلی روزهای آرومی ان. نه بحث و دعوایی نه انرژی و هیجانی. خیلی آروم فقط دارن میگذرن. و من کارهای روزمره رو به سختی انجام میدم از شدت پادرد و اگه همسرم خونه نبود و کمک نمیکرد واقعا اداره کردن زندگی خیلی واسم سخت تر میشد.

صبح توی خواب دوباره پام میگیره و از درد از خواب بیدار میشم. همسرم داره وسایلش رو جمع میکنه بره سر کار. سعی میکنم باز بخوابم ولی با وجود اینکه همه چیز رو شب قبل واسه همسرم آماده گذاشتم دوبار میاد صدام میکنه و من از تخت بلند میشم. امیروالا نصفه شب اومد پیش ما خوابید. اوایل روی این قضیه خیلی سخت میگرفتم ولی وقتی الان خودم شبها تنهایی اینقدر میترسم با خودم میگم چرا اینقدر امیروالا رو توی چهارچوب بکن و نکن ها اذیت بکنم. به نظر خودم مادر سخت گیری هستم و از اون مادرهایی ام که یک بند غر میزنن و همه جا هستن که مبادا دست از پاخطا کنی :)) ولی این چند وقته واقعا سعی کردم یکم در مورد امیروالا کوتاه بیام. چون وقتی خوب فکر میکنم میبینم طفلک خیلی گناه داره. نه پارک و جای تفریحی میره. نه با دوست و فامیلی هم بازی میشه. و عملا هیچ تفریحی نداره و با این حال خودش حسابی خودش رو سرگرم میکنه. واقعا یه پسر ۴ ساله رو توی خونه حبس کردن کار راحتی نیست. ولی چاره ایی نیست! الان نزدیک یک ماهه که تنها تفریح ما اینه که سه تایی باهم بریم من آزمایش بدم یا برم دکتر. غیر از این باشه من و امیروالا از خونه بیرون نمیریم. و با هیچ موجود زنده ایی در ارتباط نیستیم :)) واقعا نمیتونم بفهمم ما آدمها که اینقدر نیاز به اجتماع و دورهمی داریم چطور به این انزوا راضی شدیم. شرایط این روزهای ما درست شبیه داستان اتاق هست که پسر و مادری توی یه اتاق حبس بودن... تصور سفر و روزهایی بدون کرونا واسمون داره آرزو میشه !

خانواده ی من دوباره تا حدودی درگیر کرونا شدن ولی خیلی خفیف. این ویروس طوریه که ول کن هم نیست. خواهر بزرگه یک ماه و نیم پیش کرونا گرفت ولی هنوز علایم داره !

سعی میکنم امیدوار باشم و به اتفاقات خوب فکر کنم و اصلا اخبار رو دنبال نمیکنم چون کاری از من ساخته نیست. و اخبار افغانستان و کرونا و ...به جز نا امیدی از انسانیت هیچ چیزی واسم نداره.

دلم میخواد مثل روزهای نوجوانی که کلی امیدوار بودم به زندگی همون طور باشم. مثل همون صبح های زود خنک تابستون که با پدرم میرفتم دوچرخه سواری و بعد توی یه ظرف روحی نیم رو می پختیم و با هم صبحانه میخوردیم و من کلی آرزو توی سرم داشتم. کلی هدف برای محیط زیست ، برای آسمان شب ! ولی الان تفاوتش با اون روزها اینه که دیگه من اون دختر نوجون نیستم و باید بتونم نقش یک مادر پر از آرزو و انگیزه رو ایفا کنم و برای پسرهام روزهایی بسازم که به آینده امیدوار باشن و برای بهتر شدن دنیا تلاش کنن.