یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

روز برفی


این روزها خیلی حالم بهتره و امید به زندگی ام بیشتر. این رو از اونجایی میفهمم که حسابی چایی بهم چسبه :) قبلاً برای همسرم یکسری مطالب از بهبود روابط زن و شوهر ضبط میکردم و با کلی آهنگ جدید میکس اش میکردم و تحت عنوان رادیو هفته ایی یک برنامه بهش میدادم. اوایل همسرم خیلی دوست داشت ولی کار به جایی رسید که فقط آهنگ هاش رو گوش میکرد :/ این شد که رادیوی خصوصی من تعطیل شد. البته خیلی تاثیرات مثبتی داشت. بارها همسرم سراغش رو ازم گرفته بود ولی واقعاً فرصت و انگیزه نداشتم ولی این روزها اینقدر حالم خوب شده که ضبط رو دوباره شروع کردم. شاید برای شما هم گذاشتم که شما هم استفاده کنید:)

کلاس زبان امیروالا از هفته ی آینده شروع میشه و به همین سرعت یک ترم مرخصی ما تموم شد و ایشالله از شنبه دوباره پر قدرت میریم و من کلی از شما میخوام دعا کنید که من هم کنار امیروالا بتونم برم کلاس زبان. گرامر خوندن هم دوباره جدی شروع شده و توی هر فرصت زبان میخونم :)

امشب بعد از چند ماه دوباره با امیروالا رفتم مسجد. میخواستم نماز بخونم که امیروالا گفت بدوم؟ گفتم نه هروقت نمازم تموم شد. نمازم که تموم شد گفت بدوم ؟ گفتم نه یه نماز دیگه مونده. ماشین هاش رو بهش دادم و مشغول بازی شد. وسط نماز صدای چندتا بچه رو شنید و گفت نی نی کجاست ؟ و بعد از کلی سرک کشیدن رفت پیش نی نی . من توی مسجد هم نمی تونم اعتماد کنم و نمیذارم امیروالا ازم جدا بشه.و تا رکعت آخر خدا رو شکر پشت سر خودم بود. دعا توسل بود و امیروالا با یه دختر 6 ساله هم بازی شد و کلی دنبال هم میدویدن. من هم موندم تا بازی کنه. ولی حال دل خودم هم خیلی خوب شد سال ها بود پای دعا ننشسته بودم و همیشه عجله داشتم که باید به کارهام برسم.درس خوندن ، زبان خوندن ، کارهای خونه ، تدریس ، کارهای هنری .... ولی امشب خوندن دست و پا شکسته ی دعای توسل حسابی حال دلم رو خوب کرد.

یک شنبه نوشت :دیروز اینجا کلی برف بارید.صبح که بیدار شدم بعد از سال ها دوباره صحنه ایی رو دیدم که منتظرش بودم.از پنجره کوچه رو نگاه میکردم که تا چشم کار میکرد  سفید بود.به جز رد لاستیک یک ماشین و جای پای یک نفر همه برف ها دست نخورده بود.پسرم که بیدار شد صدای بچه ها از توی کوچه میومد که داشتن ادم برفی درست میکردن.اون هم ذوق زده رفت توی کوچه.و این اولین برفی بود که امیروالا داشت لمس میکرد.یواش یواش رفت پیش بچه ها یی که همه حداقل ۴-۵ سال از خودش بزرگتر بودن ایستاد و در حالی که فقط دو چشم ازش پیدا بود کنارشون ایستاد و با آدم برفی عکس گرفت. 

مامانم چند روزی مهمونم بود و کلی کمکم کرد و بودنش خیلی به برگشتن آرامشم کمک کرد.جمعه هم برای جاری ام تولد گرفتم و غافلگیرش کردم اون هم از خوشحالی چشم هاش پر از اشک شد.

امروز هم هوا آفتابیه و به یاد دوران بچگی هام از صدای شنیدن آب شدن برف ها پر از عشق میشم .به یاد ناودون هایی که آب ازشون میریخت بیرون و جوب کوچه پر از آب میشد و ما ناراحت از آب شدن برف ها توی گودال های آب می پریدیم و با جوراب و کفش های خیس برمیگشتیم خونه.