یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

خانه سازمانی ۱

۲۶ دی

یک ساعت زودتر راه میافتم سمت دانشگاه. توی خونه نمیشه درس خوند. میرم که یک ساعت آخر رو توی کتابخونه جمع بندی کنم. مسیر شلوغه و با سرعت کم باید رانندگی کنم‌ برای اولین بار پشت فرمون درس میخونم. یاد روزهای دبیرستان میافتم که وقتی امتحان داشتم بابام من رو می رسوند و تا مدرسه بازم وقت داشتم درس بخونم . دقیقا همون روزهای برفی که وقتی وسط درس خوندن توی ماشین حواسم به جاده پرت میشد بابام آروم میزد روی کتابم که یعنی بخون و من میخندیدم و دوباره حواسم رو جمع درس میکردم. 

فکر کردم چقدر الان به بابام نیاز دارم به محبت ها و حمایت هاش.

برگه سوال رو که از استاد میگیرم هیچ کدوم از سوال ها رو به جز سوال اول بلد نیستم. شروع به حل سوال اول میکنم که بیشترین نمره رو داره. استاد گفته بود از فصل ۵ و ۶ اثبات میده ولی حتی یک سوال اثباتی هم نداده بود..‌. و من ۲ روز بود که داشتم اثبات روابط رو حسابی تمرین میکردم.بعد از کلی تلاش دو سوال دیگه رو هم جواب میدم و فقط یک سوال میمونه ، و در عین بدشانسی مبحثی بود که اثباتش رو هم مسلط نخوندم و با خودم فکر کردم دیگه از اینجا سوال نمیده ، که دقیقا ۵ نمره از اونجا سوال داد ...

۱۹ بهمن 

ایستاده بودم که دکتر گفت بشین ، نشستم. از زیر ماسک حرف میزد و من خوب متوجه نمی شدم چی میگه ، گفت بهش بگو بشینه . گفتم والا جان بیا اینجا بشین . نشست . دکتر بداخلاق و بی حوصله بود. گفتم من فقط پیش شما میام . گفت تو که سه ماه یه بار میای و هر بار به اندازه ی ۱۰ تا مریض از آدم انرژی میگیری. برای یارا فوق تخصص گوراش معرفی کرد و گفت : خیلی بداخلاقه . هر چی گفت هیچی نگو . از من بداخلاق تره ، ناخودآگاه زدم زیر خنده . والا بی وقفه سرفه میکرد .عجیب بود واسم قبل از اینکه بریم دکتر اینقدر سرفه نداشت. از مطب اومدیم بیرون ، سرفه هاش قطع شد . 

تو راه برگشت هر دوتاشون خوابیدن. سر و موهای والا رو نوازش میکردم و به روزهای سختی که گذشت فکر میکردم. به اینکه چقدر این روزها تنش تحمل کردم و چقدر به والا تنش وارد کردم.... دلم میخواست سرم رو به شیشه تکیه بدم و بی صدا فقط اشک بریزیم... از اینکه چقدر این روزها رابطه ی مادر و پسری امون خراب شد .... 

از طرف شغل همسرم بهمون خونه دادن. نفر قبلی بعد از ۲ هفته از زمان مقرر بالاخره خونه رو خالی کرد .... ولی با چه وضعیتی....

همسرم با ذوق عکس خونه رو واسم فرستاد و من مثل یخ وا رفتم.... تا اون روز که برف میومد و وقتی به خونه ی سازمانی رسیدیم برف قطع شد ، بی خبر از اینکه محل قبلی هنوز برف میومد . رفتیم توی خونه . 

یه خونه که شاید دو برابر من، سن داشت . در کرم رنگ فلزی به حیاط کوچیکی که یه انباری و دوتا باغچه داشت باز میشد . چهارتا پله میخورد و وارد حال میشدی ... پنجره ها زنگ زده و شیشه هایی که یکی در میون شکسته بود.... آشپزخونه با کابینت های فلزی وکثیف ولی پر از پنجره با طاقچه های پهن بود که توصیف آشپزخونه ی کتاب های چراغ ها را من خاموش میکنم جلو چشمم نقش بست ، عاشق آشپزخونه اش شدم ... ولی حرف های دیشب همسرم نمیذاشت حتی از این نسبت توی ذهنم هم حالم خوب بمونه. همسرم میگفت اونجا بعضی خونه ها مار و عقرب و موش داره ، ولی کسی که اینجا نشسته بود میگفت ما هیچ چیزی اینجا ندیدیم. یه اتاق خواب بزرگ داشت و رنگ کرم دیوار به اندازه ایی کثیف بود که ترک های روی دیوار و سقف به چشم نمیومد. یه کمد دیواری با قفل شکسته . دو طرف خونه نور داشت ولی هوای ابری و پنجره های کثیف نمیتونست بهم نشون بده که خونه چقدر میتونه نورگیر و دلباز باشه . 

حموم خیلی کوچیک با دوش شکسته که با کش بسته شده بود گواه بی استفاده بودن یک ساله ی حمام بود و دیوارهای سوراخ سوراخ و قائمه هایی که برای گذاشتن طبقه روی دیوار بود حمام را تبدیل به یک انباری کثیف کرده بود. 

پر از غم از خونه بیرون اومدم که خانم جوانی با صورت گرد و موهای مشکی که بالا زده بود ، با دمپایی های پلاستیکی و شلوار گت صورتی به طرف خانه یشان میرفت . با لبخند به من خیره شد. قرار بود همسایه دیوار به دیوار بشویم. منتظر بود سلام کنم و من سلام کردم. خودم رو معرفی کردم. لهجه ی کردی اش همان اول کار کاملا واضح بود. سوال اصلی مهم ، اینجا چه حشرات و موجوداتی داره ؟ و جواب خانم همه چیز بود . از بهترین هایش که مورچه و گربه و سگ باشد گفت تا ... عقرب مرده ایی که یک بار در اتاق خوابی که خودشان به خانه اضافه کردن دیده بود.... 

میگفت من با چشم گریون به اینجا اومدم. دوسال بود که توی این خانه زندگی میکردند ، دختر ۲ ساله اش آمد و روی ایوان ایستاد . نمیخواستم خانه یشان را دید بزنم اما دیوار کج و افتضاحی که گوشه ی حیاط با بلوک های سیمانی ساخته بودن تا خرت و پرتهایشان را مخفی کند آنقدر توی ذوق میزد که بهم ریختگی وسایل و دبه های ترشی نصفه نیمه خیلی به چشم نمی آمد . حیاط خانه یشان شبیه خانه های جنگ زده ی جنوب بود. موزایک های شکسته و دیواری که از چند جا ریخته بود بیشتر هول به جان آدم می انداخت . نگران دختر بچه بودم که توی سرما بدون کفش و کلاه به من خیره شده بود. سریع خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و منتظر مامان و همسرم نشستم و به این فکر کردم که ای کاش میشد یک دل سیر گریه کنم و به همسرم بگویم من نمیایم ... من اینجا زندگی نمیکنم .