یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

خانه سازمانی ۳


از طرف اداره قرار بود پنجره های همه ی خونه ها رو عوض کنن و با پیگیری های همسرم ما اولین خونه بودیم. من رفته بودم دوش بگیرم که اومدن. و درحالی اومدم بیرون که یکی از نصاب ها، یکی از همون شیشه شکسته ها افتاده بود روی دستش و حسابی آسیب دیده بود. یه تیکه از پارچه ی ملحفه های تازه شسته شده رو بریدم و دادم بهش تا دستش رو ببنده . 

خونه ایی که دو روز پیش تا حدودی مرتب شد با اومدن نصاب پنجره ها دوباره بهم ریخته شد. کل وسایل را باید جمع میکردیم وسط خونه تا زیر پنجره ها چیزی نباشه . به آقای ح (همون آقای کارگر) هم زنگ زدیم که حتما بعد از ظهر بیاد . ساعت ۱-۲ بود که کارشون تموم شد . 

همه ی اون شیشه های کثیف و یکی در میون مات و شکسته تبدیل به پنجره های دوجداره مرتب و تمیزی شد که نور خونه رو چند برابر کرد و یکی از قشنگترین منظرهای عمرم، دیدن غروب خورشید از آشپزخونه بود.دیدن افق از پنجره ، منظره ایی بود که کل این سی سال ازش محروم بودم و حالا اینجا هر روز میتونستم از پنجره آشپزخونه با یه فنجان چایی یه تماشا بشینم. 

با عوض کردن پنجره ها خونه خیلی گرمتر شد و یکی یکی لباس هامون رو کم میکردیم. آقای ح اومد و خیلی سریع برای بار چندمین بار  آشپزخونه رو شست و وسایل رو چیدیم. و کل خونه رو جارو زد و رفت.

با عوض شدن پنجره ها نور و گرما به جریان خونه اضافه شد و همه چیز خیلی قشنگ تر شد . همسایه ی کناری توی حیاط خلوت مشترک یه لونه مرتب برای مرغ درست کرده بود. بعد از ظهر بود که رفتم دم خونشون تا اجازه بگیرم هر از گاهی از اضافه های غذا بهشون غذا بدم. 

با اطلاعات همسرم میدونستم این همسایه پارسال اومده بودن و سه تا بچه دارن. پارسال حدود ۱۰۰ میلیون هزینه کرده بودن و خونه رو مرتب کرده بود. خونه ی ما و احتمالا همه ی خونه ها حداقل ها رو هم نداشت از آیفون بگیر تا توصیفاتی که نوشتم . که این آقای همسایه خونه اش رو پکیج کرده بود و آیفون تصویری گذاشته بود و کل حیاط و حیاط پشتی رو که سیمان و آسفالته ، موزایک کرده بود و اون مخروبه ایی که من ندیده بودم شکل خونه ی باصفایی داشت که دلم میخواست به داخلش دعوت بشم.

خانم همسایه یه زن سفید و بور و تپل بود. سه تا بچه داشتن ، یه دختر ۱۲ ساله یه پسر ۹ ساله و یه دختر ۱ ساله ، یکم باهم حرف زدیم و من از ترسم واسش گفتم. گفت من تا ۹ سالگی ام اینجا زندگی میکردم. دقیقا توی همون خونه ایی که شما الان هستید . اون زمان مامانم میگفت اینجا عقرب و رطیل و مار زیاد داشت ، ولی الان دیگه نیست . سم پاشی هم که بکنید دیگه نمیان. میگفت ما اون اول که اومدیم اینجا چون چند سالی خالی بود سوسک زیاد داشت ولی سم پاشی کردیم و  الان دیگه نداریم. کلی بهم دلگرمی داد و از این که میدیدم اون هم بچه ی کوچیک داره یکم خاطرم آروم شد . چون بیشتر نگرانی من برای یارا بود که خدایی نکرده اگه مشکلی پیش بیاد نمیتونه حرف بزنه. صدای گریه ی دخترش میومد . پسر تپل و سفیدی اومد توی ایوان و مامانش رو صدا زد که بچه گریه میکنه ، سریع خداحافظی کنم و رفتم. 

خانم همسایه خیلی دلنشین و آروم بود، از نظر مذهبی هم بهم نزدیک بودیم برای همین برقراری ارتباط باهاشون توی دلم قوت گرفت. مخصوصا که پسرشون تا حدودی سنش به والا میخورد . 

فردای اون روز از پیش دبستانی والا بهم زنگ زدن و گفتن ساعت ۴/۵ میتونید بیاید ؟ یه جلسه خصوصی با مدیر و موسس مجموعه دارین. و قرار شد بریم. والا هم میگفت با شما میام. و من میخواستم که خونه پیش مامانم بمونم.

بعد از دو هفته تلویزیون رو راه انداختیم و والا به ذوق دیدن کارتون لیدی اند ترامپ موند خونه. یارا هم خداروشکر توی مسیر خوابید و تونستیم جلسه ی خوبی رو داشته باشیم. همون ابتدا موسس پرسید نکات منفی مجموعه رو بگین . و من که خیلی دلم پر بود همه ی حرفها و ایرادتی که دیده بودم رو گفتم . یک ساعت فقط داشتیم نقد میکردیم و اونها تند تند یادداشت میکردن. و بعد از یکسری توصیحات برای دفاع از مجموعه رسیدیم به والا . یه کارنامه رنگی که عکس والا بالای صفحه بود و یه برگه آچار که نقاط مثبت و منفی والا توسط مربی روش نوشته شده بود. نقاط منفی اش غالبا به والا نمیخورد ولی چون مدت کمی بود که والا به راحتی میرفت پیش دبستانی مربی حق داشت این طور برداشت کنه ولی یکسری اش هم دقیقا مواردی بود که چالش خودم هم بود . آقای موسس وقتی از شرایط زندگی امون شنید شگفت زده گفت من واقعا شما رو تحسین میکنم بابت تلاش هاتون ولی برای اینکه به این زندگی برسید باید زندگیتون ریتم خیلی تندی داشته باشه . مثلا روزهایی که باید برید دانشگاه . مسئله نهار و غذا هست ، کارهای خونه و .... مجبورید از خواب و استراحت خودتون بزنید . موضوعی که هست اینه که والا خیلی کوچکتر از اونه به سرعت شما برسه و واقعا تا الان هم خیلی خوب با شرایط کنار اومده ، این که زندگی شما مدام در حال تغییره و تجربه های زیادی رو داشتید و ایرانگردی کردید و به قول خودمون جهان دیده اید  . این تجربه باعث اعتماد به نفس کاذب توی والا میشه ، خودمون هم همین طور هستم. وقتی تجربه میره بالا فکر میکنیم دیگه همه چیز رو میدونیم . ولی این همه تجربه برای سن والا شاید باعث اعتماد به نفس کاذب باشه. که به نظرم کاملا درست میگفت . 

یکسری تلنگر هم ما توی این جلسه خوردیم و برای همین به نظرم خیلی جلسه خوبی بود. ۲ ساعتی طول کشید و آقای موسس میگفت این بهترین جلسه ایی بود که داشتم. شما سطح توقع من رو از خودم بالا بردید.

آخرهای جلسه بود که یارا بیدار شد . شب شده بود و مجبور شدم که از بردن  یارا به دکتر هم  منصرف بشم. 

توی این مدت من و همسرم برخورد های خیلی بدی با والا کردیم . چون کارها ی ما اونقدر زیاد بود که در حد درک اون نبود برای همین بی حوصله میشد و ماهم با بی حوصلگی امون اوضاع رو بدتر میکردیم .اوایل چند بار هم اعتراض کرد که بابا خودش بهم قول داد از رشت بیاد دیگه درس نداره و همه اش بامن بازی میکنه ، حالا شما میگید اسباب کشی ، به من دروغ گفتین ....خب همه ی این ها خیلی بهم عذاب وجدان میداد . ولی شرایط زندگی امون این طور بود و چاره ایی نبود . پادکست های درنا شریفی رو گوش میکردم و خیلی بهم کمک کرد برای بهتر شدن رابطه ام با والا . توی ارتباط با فرزند درک اون سن و آرامش و صبوری خیلی کمک کننده است.... ولی یه وقت هایی آدم اونقدر خسته است که تنها چیزی که نداره صبر و حوصله است...

عکس نوشت : این هم یه منظره از غروب خورشید که از آشپزخونه دیده میشه ، هر چند واقعیت و نور ها خیلی قشنگ تر از عکس بود.