یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

افکار پاک شده

یارا رو بغل میکنم ، به خاطر داروهایی که واسه عفونتش میخوره خوابش زیاد شده. میزارمش روی صندلی ماشین که بیدار میشه و گریه می افته. سیب زمینی هایی که پختم رو بهش میدم باهاش حرف میزنم ، ولی فقط اشک از چشم هاش میریزه و صدای گریه ایی که برای کلافه کردن یک مادر حتی شاد کافیه . ماشین رو روشن میکنم و آهنگ میزارم. آروم میشه ، من هم آروم میشم. 

فکر میکنم  چقدر زندگی متغییره ، این همون پسریه که تا یک ماه پیش حتی برای ۵ دقیقه هم روی صندلی ماشین نمی نشست و گریه و جیغ اش اونقدر کلافه کننده بود که ترجیح میدادم هر روز با اسنپ برم و بیام تا اینکه خودم پشت فرمون بشینم. موبایل و خوراکی  هم علیرغم اصول تربیتی ام جواب نمیداد. 

وارد اتوبان پاسداران میشم. تصادف شده . دوتا آردی بهم زدن. باخودم فکر میکنم این بیچاره ها چی داشتن برای از دست دادن که تازه اینطور ماشینون هم از بین رفته. یکم جلوتر باز تصادف شده یک پراید و ۲۰۶ . فکر میکنم نشد من تو این شهر یه روز بیام بیرون و تصادف نبینم. یکم جلوتر بازهم تصادف . اینبار پژو گاردیل رو از بین برده و تا آستانه ی پرت شدن از پل هم پیش رفته .... خیابان ها غیراصولی و رانندگی به شدت بد ، باعث این همه تصادف میشه . 

در طول مسیر ۲۰ دقیقه ایی. به اندازه یک داستان ۱۰۰ صفحه ایی فکر کردم و تصویرهایی ترسیم کردم که هر کدام کلی داستان و مفهوم دارد.

نزدیک پیش دبستانی که میشویم طبق روال هر روز یارا به در ارشاره میکنه و با گفت کلمه در بهم میفهونه که پیاده بشیم. و من تا رسیدن به مقصد کلی باهاش حرف میزنم .

یک بار تو راه برگشت از پیش دبستانی یارا صدام زد ... مااامااان ؟ منم بله میگفتم بدون اینکه نگاهش کنم. گفت هیسسس. چند بار تکرار کرد و من آهنگ رو خاموش کردم‌ چند دقیقه بعد نگاه کردم دیدم خوابیده .

این نوشته طولانی تر از این بود . ولی نمیدونم چرا بلاگ اسکای به دلخواه خودش پاک کرد. جالبه که من کپی ازش داشتم و هربار که دکمه انتشار رو میزدم بقیه اش پست نمیشد و هربار تا همین جا فقط پست میشد. من هم  از خیر نوشتن افکارم گذشتم .