مالاکیتی (سایه_روشن)

تو این وبلاگ ، وهم و خیال با واقعیت آمیخته اس

کامنت ها معمولا تایید می شوند .

+ تاريخ جمعه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۱ساعت ۱:۳۵ ب.ظ نويسنده x |

خیلی بیشتر از قبل، باهاش شوخی و کل کل می کنم ....

انگار قبل رفتن ، همه چی رنگی تر میشه :)

هر شب حدود ساعت ۱۰ دعا می کنم که خدایا همه چی ختم به خیر بشه .....

+ تاريخ سه شنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت ۵:۳۱ ق.ظ نويسنده x |

خووووداااایاااااا

چقدر این بشر خوش تیپ و خوش هیکله

# عَررررر

+ تاريخ شنبه یکم اردیبهشت ۱۴۰۳ساعت ۸:۵۲ ب.ظ نويسنده x |

اومدم بیرون جای محبوبم بستنی بخورم دلم باز شه

یه پسر سیریشی یه ۲۰ دقیقه ای دنبالم افتاد از اینور به اونور ....

آخر رفتم شلوغ‌ترین جای اون محدوده نشستم بلکه بفهمه باید بره .... کلی نیستم باز از رو نرفت جایی هم نبود که جرات کنه بیاد نزدیک،از فاصله ۱۰ متری وایساده بود ....

از یه خانم حدود۵۰_۵۵ ساله مشاوره گرفتم چی کار کنم ایده خاصی نداشت فقط گفت چیزی میخوای بهش بگی ؟_ که یعنی مزاحم نشو_ گفتم معمولا با بی محلی حل میشد به اینجاها نمی رسید هیچ وقت

باز از یه دختر ۱۵_۱۶ ساله مشاوره گرفتم .... گفت برو ببین حرفش چیه ؟ شاید خوشت اومده ازش... گفتم من ازش خوشم نیومد ....

تهش مضمونش این بود که برو ببین حرفش چیه؟گفتم اگر چی گفت چی بگم؟! یه لحظه پوکر فیس نگام کرد گفت معلوم هست چند چندی با خودت؟! گفتم میخوام دکش کنم کلافه شدم ... یه نگاه دور و بر انداخت گفت فهمیدم کیو میگی :) برو شماره الکی بهش بده ....

رفتم دیدم نزدیک صف بستنی ایستاده بود رفتم نگاش کردم و باز همون لبخند کریه اش .... گفتم چی میخوای آقا؟ من نامزد دارم ،ببخشید .... و به سرعت برق دور شدم خداروشکر این بار دیگه ندیدمش ....

تو این همه سال دومین باری بود که یکی اینطوری با حس بد مزاحمت تبدیل میشد .... همیشه با دادن یه شماره یا یکم بیان جلو که میشه بیشتر آشنا بشیم بگم نه، ببخشید ، طرف می رفت مزاحمت طوری دیگه نمیشد.....

ولی یه نتیجه گیری جالب داشت برام امشب ..... این که من عادت دارم به جای حل مسائلم،به نوعی ازشون فرار کنم و با فرار ازشون بخوام خود به خود حل بشه !!!!!!

#منفعل نباشیم

+ تاريخ جمعه سی و یکم فروردین ۱۴۰۳ساعت ۸:۲۲ ب.ظ نويسنده x |

روز بسیار سنگینی بود .... سردردم خیلی بد عود کرده بود و به این راحتی قابل کنترل نبود ... واقعا چند ساعت پیچیدم به خودم _مسکن فایده ای نداره براش_شیرینی اثر مساعدی داره روش

اینا رو می نویسم که با خودم مهربان باشم ....

انتقام کارهای نکرده و خواسته های گوش نداده ی خودم رو با این همه غذای بیرون و شیرینی بی روسه پر نکنم که اینطوری بدنم خالی نکنه ‌....

در گذشته به این شرایط می گفتم " بدنم داره ازم انتقام میگیره!!!" حالا که با خودم مهربان‌تر شدم می بینم در واقع این منم که دارم انتقام کار نکرده رو ازش میگیرم ....

خدایا شکرت به خاطر سلامتی .... کمک مون کن تلاشگر برای حفظش باشیم و نا وقتی هم داریمش قدرش رو بدونیم ....

+ تاريخ چهارشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۳ساعت ۱۱:۲۱ ب.ظ نويسنده x |

●به اعتیاد ِ عصرگاهی ام به شیرینی ‌، اعتیاد به ساندویج سرد هم اضافه شد :((

●باید جمع و جور کنم و برم و عرصه روز به روز برام تنگ تر میشه :( از خدا هر شب میخوام با خوبی و خوشی کار ها رو بتونم تحویل بدم و عاقبت بخیری همراهم باشه ....

●شکست عشقی خورد امروز :/ اونی که خیلی پسند کرده بودم استخدام شد:/

●روز به روز از همجواری با کاراکتره لته بیشتر خوشحال میشم...

+ تاريخ دوشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۳ساعت ۱۲:۲۹ ق.ظ نويسنده x |

روژ ۲۰ فروردین حوالی ساعت ۲ عصر دیدن ِ "مدیر صادقانه"

چقدر این بشر کاریزماتیک و عجیب بود .... دو دهه تجربه اش رو در اختیار من گذاشت ....

+ تاريخ جمعه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۳ساعت ۱:۲۵ ق.ظ نويسنده x |

به طرز عجیبی هر وقت با "لته" صحبت می کنم ،صحبت هامون کشدار میشه .... مثل یه شکلات خوشمزه که میخوری هی می چسبه به قسمت های مختلف دهنت و مزه مزه اش می کی و با لذت هر تیکه اش رو از یه گوشه لپت هدایت می کنی روی زبون (مثالش هم عجیب در اومد😅)

به طور کلی آدمی نیستم که بتونم تایم طولانی با یه نفر صحبت کنم ولی این آدم این رکورد صحبت و راجع به چی حرف بزنیم رو شکسته .... با این که خیلی زیاد غر بهش می زنم ، قلبا دوستش دارم❤ #همزاد

دیروز از این که می گفت " من خوشگلی برام مهمه آدمه رو قراره ببینمش و میخوام لذت ببرم ، غش کرده بودم از خنده" .

خودش هم خیلی جذاب و خوشتیپه #کصافت:)))

کلا این که خیلی واضح و شفاف و در عین حال با لحن بانمک حرف میزنه:)))

برای نعنا فلفلی ، یه حَسَن یوسف جدید آوردم:))) هر روز هم پتوس ها رو کل کلی (کچل!) می کنه :))

پِژ به پسرش غذا میده :))) پسرش =ماهی عیدمون 😃 امروز گفت من خیلی مسئولیت قبول کردن رو دوست دارم ... نگه داشتن حیوان خانگی و ‌... انگار آدم نیاز داره فکرش رو یه جا آزاد کنه مثلا یکی کتاب میخونه یکی نگهداری از ماهی و ... داره (عین جمله اش یادم نیست اما محشر بود)

مُژ هر روز تو زمینه پرورش گل بهتر میشه و به گل ها عشق میده

+ تاريخ یکشنبه نوزدهم فروردین ۱۴۰۳ساعت ۹:۳۶ ب.ظ نويسنده x |

امروز من اولین مصاحبه زندگیم

و تجربه بسیور جالبی بود:))))

+ تاريخ یکشنبه نوزدهم فروردین ۱۴۰۳ساعت ۹:۲۷ ب.ظ نويسنده x |

نشخوار ذهنی شبانه


ادامه مطلب
+ تاريخ جمعه هفدهم فروردین ۱۴۰۳ساعت ۳:۵۹ ق.ظ نويسنده x |

امروز پنج شنبه اس و برای من به معنای واقعی روزی هست که معنی عافیت رو می فهمم ^_^

بعدا نوشت : یه متن تایپ کردم ولی یهو دلم خواست ویس بذارم براتون ... شایدم شد ^_^

+ تاريخ پنجشنبه شانزدهم فروردین ۱۴۰۳ساعت ۷:۱۶ ق.ظ نويسنده x |

از دیروز تا حالا حال‌ جسمی ام چندان مساعد نبود(در واقع یک هفته اس به طرق مختلف همین طوره)

امروزم واقعا دو سه ساعت آخر به زور دوام آوردم....

بعد یهو وقتی زنگ زد و اومد و دیدمش ، یهو گل از گلم شکففففتتتتت .... جوری که تا الان که نیم ساعت گذشته هنوز یه لبخند پت و پهن روی لبام می شینه گاه و بیگاه

با این که نشد صحبت کنیم و جفت مون کار داشتیم ولی واقعا احساس می کنم این همه حس خوبی که از دیدن این آدم میگیرم ، عادی نیست! منظورم اینه که حس می کنم پای یک سایه یا چیزی شبیه به این در میونه ....

+ تاريخ چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۳ساعت ۵:۴۱ ب.ظ نويسنده x |

اوصیکم به رادیو بارسا در اپلیکیشن castbox

+ تاريخ سه شنبه چهاردهم فروردین ۱۴۰۳ساعت ۴:۱۶ ب.ظ نويسنده x |

این چند روزه خیلی لپ گلی میاد تو ذهنم ....

حسی شبیه دلتنگی ِ محو شده بین کلی مه و غبار ...

امیدوارم حالش خوب باشه ...

+ تاريخ دوشنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۳ساعت ۱۱:۱۰ ق.ظ نويسنده x |

عمیقا حس می کنم باید برم راجع به طرحوارهای روانشناسی بخونم ‌....

#هعییی.....

+ تاريخ یکشنبه دوازدهم فروردین ۱۴۰۳ساعت ۱۰:۵۸ ب.ظ نويسنده x |

گوش و گلوم درد میکنه باید برم دکتر اما عمیقا یه حسی نمیذاره درونم :(

کاش یه دکتر بود میومد تو خونه ویزیت می کرد

#خستمه.....

بعدا نوشت : ۱۲ فروردین حدود ساعت ۱۰ _۱۱ صبح بالاخره تونستم به کوفتگی بدنم غلبه کنم و برم دکتر ^_^

+ تاريخ شنبه یازدهم فروردین ۱۴۰۳ساعت ۶:۲۹ ب.ظ نويسنده x |

دیروز در حال سرچ در مورد "نشخوار ذهنی" بودم و اتفاقی علی میرصادقی رو پیدا کردم ... و به به چقدر عالیه این بشر ...

#روانشناس

+ تاريخ پنجشنبه نهم فروردین ۱۴۰۳ساعت ۹:۸ ب.ظ نويسنده x |

ادامه مطلب
+ تاريخ دوشنبه ششم فروردین ۱۴۰۳ساعت ۴:۳۹ ب.ظ نويسنده x |

چند ساعته داره بارون میاد

عمیقا دلم می خواست میتونستم برم پیاده روی الان .....

۳:۱۲ صبح....

+ تاريخ دوشنبه ششم فروردین ۱۴۰۳ساعت ۳:۱۲ ق.ظ نويسنده x |

دلم میخواد از سالی که گذشت بنویسم ... مقاومت زیادی دارم ولی کاملش می کنم به مرور


ادامه مطلب
+ تاريخ شنبه چهارم فروردین ۱۴۰۳ساعت ۱۰:۵۶ ب.ظ نويسنده x |