یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

هدیه تولد همسرم

http://s9.picofile.com/file/8329993500/Babak_JahanBakhsh_03.jpg

این نوشته ها رو نوشته بودم ولی تکمیل نشده بود یا کاری واسم پیش میومد یا پسرم بیدار میشد و فرصت نمیکردم تموم اشون کنم.البته که نوشته ها خیلی ناقص اند چون حال و حس اونروزی که اتفاقات واسم افتاده کمرنگ شده و کاملشون نکردم.

97/03/27:

دیروز ساعت 10 شاگردم اومد.وقتی قرار شد بیاد کلاس گفت اشکالی نداره با برادرم بیام؟ من هم چون همسرم خونه بود مخالفتی نکردم برای همین انتظار یک دختر محجبه و ساده رو میکشیدم ولی برخلاف انتظارم یک دختر مو بلوند با لباسی که یک رویه حریر مانند بود و دستهاش کامل پیدا بود و ناخن های لاک زده و حتی تتو روی انگشت های دستش بود. واسم جالب بود که با این تیپ هنوز یکسری چیزها واسشون ارزشه. ترم 16 کاردانی به کارشناسی بود و یک سال از من بزرگتر بود.برای ریاضی مهندسی اومده بود ولی از پایه بی نهایت ضعیف بود از فیثاغورس گرفته تا مثلثات رو واسش توضیح دادم. بهم میگفت شما خیلی باهوشین مدرکتون چیه؟ بهش گفتم لیسانس هستم گفت حیف شما نیست ادامه ندادین؟ گفتم چه فایده داره اینجا درس خوندن؟ گفت خب آره شما باید از ایران برید به خدا حیفه. گفتم تو فکرش هستیم.

بعد از ظهر بالاخره عزم همسرم جزم شد و برای جمع کردن بخاری ها اقدام کرد. من هم مشغول جمع کردن گوشه ی تراس بودم تا بخاری رو جا بدیم که توی این حین ظرف سم درش باز شده بود و همه اش ریخت توی تراس. کل خونه رو بو برداشته بود. جمع و جور کردیم و به خاطر پسرم در و پنجره ها رو باز گذاشتیم و رفتیم بیرون. مقصد مشخصی نداشتیم . اول رفتیم مرکز خرید اما از ورودی پارکینگ اونقدر ترافیک بود که منصرف شدیم. خواهرم بهم یه فروشگاه رو معرفی کرده بود که لباس هاش رو حراج زده بود. رفتیم اونجا پسرم توی راه خوابش برد. خانم فروشنده باردار بود برای همین میخواستن مغازه رو جمع کنن. کلی عاشق پسرم و لباس هاش شد. بهش آدرس دادم که کجا بره. گفت آخه اونجا معمولا قیمت هاش خیلی بالاست. گفتم موقع حراجی اش خیلی قیمت اش خوب میشه. حتماً یه سر بزنید. کلی تشکر کرد و اسمش رو نوشت که یادش نره. یه شلوار جین خریدم  و یه دست لباس برای خونه. میگفت شلوارها قیمتشون 120 هزار تومن اما حالا شده بود 60 تومن.

97/03/31:

پریروز دختر خواهر بزرگه اومد خونمون. چون خواهرم و شوهرش سر کار بودن و مهدشون هم به خاطر اسباب کشی چند روزی تعطیل بود. مامان و بابام هم به خاطر یکسری کارهای وام رفته بودن شهرمون.ظهر بود که هستی هم اومد .نهار قرمه سبزی پختم و مثل همه ی روزهایی که دختر کوچولو خونمون بود دسر و ژله داشتیم. بعد از ظهر شد و بابای بچه ها نیومد دنبالشون. فهمیدیم که امروز توی اداره مراسم داشتن و زودتر رفته خونه. بهشون تعارف کردم که اگه میاین دنبال بچه ها شام بیاین. اون ها هم قبول کردند و حتی شب هم موندن خونمون. با وجود اینکه مریض بودم و حالم خیلی خوب نبود ولی خدا رو شکر همه چیز خوب بود. فردا صبح هم شوهرم رفته بود تخم مرغ و سوسیس خریده بود و صبحانه آماده کرده بود. و موقع صبحانه من رو بیدار کرد. واقعاًیکی از لذت بخش ترین حس های دنیا بهم دست داد وقتی دیدم همسرم همه چیز رو با عشق آماده کرده و من رو هم بیدار کرده که فقط باید برم سر سفره. همسرم سابقاً اگر یه کار این مدلی هم میکرد من رو بیدار نمیکرد و میگفت گفتم بذارم بخوابی!! و من متنفر بودم از این کار و احساس میکردم بود و نبودم واقعاً تفاوتی نداره!

شب هم رفتیم کنسرت بابک جهانبخش. هدیه من برای تولد همسرم بود که میخواستم سورپرایزش کنم اما نمیدونم حواسم کجا بود که وقتی بلیط رو خریدم شماره ی همسرم رو دادم.به همسرم خیلی خوش گذشت ولی به من نه ! چون از اول تا آخرش رو داشتم برای همسرم فیلم میگرفتم که حسابی عیش اش تمام بشه . من خودم دوست دارم نگاه کنم و از عکس و فیلم گرفتن خوشم نمیاد چون بعدش هم خیلی نمیرم سراغشون ولی همسرم برعکس من کلی میشینه فیلم ها رو میبینه و کیف میکنه. و دلیل دیگه ایی هم که بهم خوش نگذشت جایی بود که نشسته بودیم. وسط سالن بودیم و از خواننده دور بودیم و همینطور از اول تا آخر آدم میرفت و میومد.این سالن کنسرت با اینکه کیفیت صدا و نورپردازی و اینهاش خیلی بهتر بود اما پرستیزش خیلی پایین تر بود. اکثراً با بچه های کوچیک اومده بودن. حتی مثلاً خانمی که کنار من نشسته بود باردار بود! یا روبرویی ام با دوتا با بچه ، یکی چند ماهه و یکی 3-4 ساله اومده بود. واقعاً نمیتونم درکشون کنم.خلاصه که کنسرت با این تجهیزاتی که ما داریم یا 2-3 ردیف اول یا هیچی! و یک موضوع دیگه اینکه اصلاً اونطوری که میخواستم نتونستم با خواننده ارتباط برقرار کنم چون ارتباطش خیلی با تماشاچی ها کم بود و بیشتر با گروه خودش درگیر بود و نصف بیشتر کنسرت یا پشتش به ما بود یا نیم رخش. دقیقاً مثل عکس. که من اصلاً اینطوری دوست ندارم.