یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

آدم هایی که انسان اند

http://s8.picofile.com/file/8327803326/park_.jpeg

امروز صبح برای وام شوهر خواهرم باید می رفتم بانک. پسرم مثل چند شب اخیر خیلی سخت خوابید و تا ساعت 3 نذاشت ماهم راحت بخوابیم. من هم طبق همیشه صبح زود بیدار شدم و برای همین سردرد وحشتناکی گرفتم. ساعت 9 بود که پسرمم بیدار شد. منم به فکر اینکه دوباره خوابش رو منظم کنم تند تند کارهامو کردم که بریم بانک. اسنپ گرفتم و وقتی فهمیدم راننده نزدیکه از پله ها رفتم پایین. 10 دقیقه گذشت که زنگ زد ببخشید خانم لوکیشن اشتباه زده و من گم شدم . بهش آدرس دادم که کجا بیاد ولی گفت من پیدا نمیکنم اگه میشه یه ماشین دیگه بگیرید. گفتم من الان دیگه دسترسی به اینترنت ندارم خودتون لغوش کنید. گفت باشه. قطع کردم و زنگ زدم که ماشین بگیرم. که دیدم راننده پشت خطی شد . گفت من میام .کجا بیام ؟ آدرس رو بهش گفتم و گفتم میام توی مسیرتون. تقریباً تا سر خیابون رو پیاده رفتم که باز گمم نکنه. تصور کنید کل این مدت هم زیر آفتاب با چادر مشکی و امیر هم بغلم و سردردی که ول کن نبود.بالاخره رسید و سوار شدم.پسره بنده خدا خیلی عذر خواهی کرد و شرمنده بودگفت نیم ساعته داره میتابم شما که گفتید دسترسی به اینترنت ندارید گفتم حالا چه جوری ماشین دوباره گیرتون بیاد واسه همین گفتم میام. وقتی رسیدیم گفت من تصمیم گرفتم از شما کرایه نگیرم. گفتم اینجوری نمیشه . گفت چرا خیلی معطل اتون کردم ببخشید. گفتم کرایه رو بگیرید من اینطوری خیلی ناراحت میشم ، شما خودتون هم خیلی اذیت شدید.کرایه رو گرفت و باز هم عذرخواهی کرد.

کارهایی بانکی رو انجام دادم و شوهرخواهرم منو رسوند خونه. بعد از یک هفته با پسرم رفتیم حمام تا مریضی رو از تن بشوییم.بعد از حمام پسرم به خاطر کم خوابی دیشب و خستگی بیرون رفتن و حمام ، هنوز حتی پوشکش نکرده بودم توی بغلم خوابش برد.ولی چون باید لباساشو تنش میکردم بیدار شد و کلی هم شاکی شد.ولی خب خدا رو شکر دوباره خوابید.

دیروز همسرم دندانپزشکی نوبت داشت. من و پسرمم هم رفتیم. چون روبروی مطب آقای دکتر پارک بود. سوار کالسکه اش کردم و توی پارک باهم دور زدیم. از روی پل رد میشدیم و به رودخونه ایی که زیر پامون خشک شده بود نگاه کردم و به آسمون غبار گرفته ایی که بیشتر از آبی ، قهوه ایی بود. به پسرم گفتم ما بچه بودیم اینجا همه سبز بود رودخونه پر آب بود با کلی پرنده و مرغ دریایی ،  آسمون آبی شفاف بود. آینده شما قراره اینجا چه شکلی بشه ؟! خیلی دلم سوخت واسه ی نسل پسرم که آینده اشون رو ماها اینطور نابود کردیم.

توی راه برگشت هم پسرم گریه افتاد که بیاد بغلم. منم کالسکه به دست و امیر به بغل برگشتم توی ماشین. توی اون شلوغی و آفتاب توی بغلم خوابش برد. حالا شبها زیر نور ملایم مهتاب با صدای لالایی من تو بغلم مدام دست و پا میزنه که از اتاق بره بیرون و فقط کافی من لای در رو باز کنم چشمهاش از ذوق چنان برقی میزنه و دست و پاشو به هم میزنه که بره بیرون .

عکس نوشت : دیروز توی پارک داشتم به این فکر میکردم که قبلاً هرجایی میرفتم اولین چیزی که برمیداشتم دوربینم بود ولی حالا همیشه یادم میره. دوباره ذوق عکاسی رو دارم به خودم برمیگردونم.پشت این فواره ها چند نفری دارن پاسور بازی میکنند و یکی هم داره قلیونش رو آب میکنه.و من وقتی پسرم کنارم بوداحساس  امنیت عجیبی داشتم.