یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

دختری که رهایش کردی و مریض شد

نزدیک به یک هفته است که خانوادگی درگیر یک ویروس از نوع کوفتی شدیم. با سرفه های تک و توک پسرم شروع شد و با تب و لرز به اوج رسید و الان هم با حوصلگی و از دست دادن حس بویایی و شنوایی انشالله داره به آخرهاش میرسه. همسرم ماموریت بود و من و امیروالا شدیداً مریض شدیم و همسرم  هم کیلومترها دورتر از ما کمی کمتر از ما مریض شد! دو روز اول خونه ی مامانم بودم ولی اینقدر بی حوصله و کلافه بودم که با وجود اصرار های مادرم و همسرم حاضر نبودم بمونم و فقط میخواستم زود تر برگردم خونه ی خودمون. مریضی خیلی سختی بود و نیاز به استراحت شدید داشتم ولی از جایی که من میونه ی خوبی با استراحت ندارم خیلی این کار واسم سخت بود.خودم را با کتابی که نصفه مونده بود مجبور به استراحت کردم. پسرم رو میخوابوندم و نیم ساعت یکی ساعتی هم خودم کنارش دراز میکشیدم و کتاب میخوندم و بعد بلند میشدم و به کارهای خونه هم رسیدگی میکردم.متاسفانه احساس میکنم یک وسواس فکری در مورد تمیز کردن خونه پیدا کردم. توی اوج مریضی از دیدن خونه اگه بهم ریخته بود حالم بد میشد. هرشب ظرفها رو میشستم و با هر حال خرابی داشتم خونه رو کامل مرتب نگه میداشتم. و چقدر خودم  رو مهار کردم تا امروز که برای مرتب کردن سراغ قفسه های اتاق پسرم نرفتم.

امروز یکی از شاگردهای قدیمی ام زنگ زد و برای برادرش میخواست پروژه طراحی اجزاش رو انجام بدم. گفتم من نمیتونم همسرم هم نمیرسه. گفت اگر کسی رو سراغ دارید لطفاً بگید خیلی فورس هست و هزینه اش ام هرچی بشه مسئله ایی نداره. این شد که وسوسه شدم یه فکرهایی برای حلش بکنم. 

1-2 روز پیش یه شماره با من تماس گرفت و یه پسری بود که میگفت میتونید واسم سوال حل کنید و هزینه اش رو دریافت کنید؟ گفتم بفرست ببینم وقت میکنم. گفت سوال امتحان نهاییه دیفرانسیله. گفتم باشه. ولی نفرستاد واسم. شب توی اخبار شنیدم که باز هم سوال های امتحان نهایی لو رفته!!

مادرانه نوشت: خیلی سخته که روی رفتارهای پسرم ریز نشم و سعی کنم خیلی توجه نکنم و به این فکر کنم همه ی این رفتارها عادیه! ولی با سابقه ایی که پسر من داره خیلی من رو دچار وسواس فکری میکنه. همیشه میترسم که کار اشتباهی کرده باشم. غذا کم داده باشم یا زیاد. خودم غذای اشتباهی خورده باشم. دارو بهش دیر نداده باشم.زیادی بهش دارو ندم !خلاصه که خیلی سخته و نیاز به تجربه و ایمان شدید دارم. مثلاً چند شب پیش که مدام تب میکرد حتی وقتی تبش بین 36.5 تا 37 بود مامانم مدام میگفت تب توی دلشه ، سرش داغه ، لباش قرمزه بهش استامنوفن بده (از ترس تشنج) ولی من کمی احتیاط میکردم از اینکه بخوام مدام بهش استامنوفن بدم نگران بودم. تا این که خونه خودمون یکدفعه دیدم تب کرد.38 درجه و خیلی هم خوابش میومد. و توی بغل شوهرم چشماش یک دفعه رفت. من از ترس فقط گریه میکردم. سریع بغلش کردم و پاشویه اش کردم و بهش استامنوفن دادم ولی بچه ی بیچاره فقط خوابش برده بود...

پ.ن: این مدت خیلی درگیر زندگی شدیم .پول ، کار ، ماشین ، خونه. و به نظرم بدترین اتفاق برای یک زندگی همینه.این پارگراف توی کتاب "دختری که رهایش کردی" خیلی به دلم نشست و جواب حال این همه درگیر زندگی شدن این روزهای ما بود.

"برو تو بالکن و ده دقیقه به آسمان نگاه کن و به خودت یاد آوری کن که آخر سر همه ما هیچی نیستیم، وجود بیهوده ، و این سیاره کوچک ما شاید به وسیله یک سیاه چاله خورده شود و هیچ کدام از این ها دیگر هیچ اهمیتی ندارد. "

البته که وجود ما بیهوده نیست !ولی واقعاً هیچ کدام از این اتفاقات و دارایی ها هیچ اهمیتی ندارد.

شدیداً نیاز به یک سفر ساده و کم خرج دارم. مثل ماه عسلمون که با پراید رفتیم فومن و شب ها توی چادر خوابیدیم و چه کیفی هم کردیم. چرا دیگه نتونستیم اونطوری ساده و لذت بخش سفر کنیم.؟!

عکس نوشت : میبینید که اینقدر دارو برای خوردن داریم که واقعاً ساعت هایش فراموشم میشود.