یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

دلم یک کافه ی دنج میخواهد

شدید دل تنگم ، هوا ابریه و بغض از نمیدانم چه چیزی راه گلویم را بسته و فقط میخواهم گریه کنم . دلم میخواست همسرم سرکار نبود و باهم سینما میرفتم و قدم و میزدیم و خوراکی های داغ میخریدیم و به فروشگاه ها  و کتابفروشی ها سرک میکشیدیم، دلم میخواست پسرم قد می کشید و باهم میرفتیم کافه ی سر کوچه که هر بار که میبینمش میگویم یک روز فرصت شود میایم سراغت ، دلم میخواست خواهرهایم  با دخترک هایشان  می آمدند و باهم میرفتیم همان پارک روزهای نوجوانی یمان ، با فلاسک چایی که همیشه به راه بود ، دلم میخواست یکی از آن دوست هایی که دوستشان دارم و پر از حال خوب است می آمد خانمان و باهم ساعت ها حرف میزدیم و چایی و میخوردیم.دلم میخواهد حتی میشد تنهایی یک زیر انداز بردارم با یک فنجان چایی و کلی شیرینی و شکلات کنار رودخانه ایی که الان بی آب است می نشستم و مدام چایی میخوردم تا گرم شوم و یک پفک که برای کلاغ ها *بریزم و آنها دورم جمع شوند.

دلم طعم آن همبرگری را میخواهد که یک شب بارانی باهمسرم اوایل عقدمان توی کوچه پس کوچه های خانه ی مادرم خوردیم....

*من از همان روز  کودکی ام که کتاب الدوز و کلاغ های صمدبهرنگی را خواندم ، کلاغ ها را دوست دارم.

*از سری حال های بد و بهم ریختگی هورمونی بعد از زایمان

بعداً نوشت : و شاید این اولین ٢٣ امی بود که فراموشم شد ... ٦٥ امین ماهگردمان مبارک