یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

فکر مهار نشدنی


یکی از هدیه های دوست داشتنی تولدم که یک هفته زودتر گرفتم :)

برویم ادامه ی ماجرا 

شب هم خانه ی مادر شوهر بودیم و فردا صبح جای شما خالی صبح به صرف کله پاچه رفتیم خانه ی مامان بابا جانم، خواهر وسطیه دیشب رفتند مسافرت و برای صبحانه نبودند، خواهر بزرگه و زندایی و دختر دایی برای صبحانه آمدند و حسابی باهم بهمان خوش گذشت، دایی ام ٢٣ سال پیش طی  یک حادثه ناجوانمردانه کشته شد ... من و خواهر بزرگه خیلی رابطه ی نزدیکی باهم داریم و همیشه از لحظه لحظه بودنمان باهم استفاده می کنیم، همین که فقط در حد جملات کوتاه با لبخند های مصنوعی باهم حرف میزدیم یعنی اوضاع بینمان خراب است :دی و این را فقط خودمان می فهمیم، تا حدود ظهر آنجا بودیم و برای نهار خانه ی مادر شوهرم برگشتیم، عصر هم برای من و همسر جان تولد گرفتند. با ذهنیتی که از خانواده همسرم داشتم خودم را آماده کرده بودم که فقط  برای همسرم تولد بگیرند و یک جورهایی هم گارد ذهنی گرفته بودم، حتی در مورد کادو ها هم فکر کرده بودم و پیشاپیش قضاوت می کردم، چون سابقه خانواده همسرم در این زمینه شدیداً خراب است، مثلا برای اولین تولد بعد از ازدواجمان  برای همسرم کادو حدود ١٠٠ هزار تومان آوردند و برای من حدود ٦ هزار تومان، خب موارد زیاد این چنینی باعث میشد کمی گارد بگیرم، اما کاملاً همه چیز برعکس اتفاق افتاد. 

روی کیک اسم هردویمان را نوشته بودند و هدیه ها هم همه نقدی بود آن هم مقدار زیاد، خواهر شوهرم علاوه بر هدیه نقدی یک لباس به من و یک جفت جوراب به همسرم هدیه داد، و اینکه هدیه من بهتر از همسرم خیلی لذت بخش بود، یکی از برادر شوهرهایم علاوه بر هدیه نقدی یک ماگ هم بهم هدیه داد ، که ماگ دقیقاً همان چیزی بود که من بی نهایت دوستش داشتم . 

وباز هم حرف خانم مشاور برای چندمین بار بهم ثابت شد ، که میگفت قبل از برخورد با فردی که آخرین برخوردتان با هم بد بوده ،  پیش خودتان فکر و خیال نکنید و حالت تهاجمی نگیرید شاید فرد اصلاً برخورد دفعه ی قبل که ما انتظارش را می کشیم نداشته باشد و ما بیهوده چند ساعتی حرص خوردیم و عصبی شدیم، اجازه بدهیم اتفاقات خودشان بیافتند نه اینکه ما بدترین رفتارها و اتفاقات را برای خودمان مجسم کنیم .علاوه بر این صبر و احترام همیشگی من با خانواده همسرم دارد جواب میدهد و نتایج رضایت بخشی دارد.

*خواهر بزرگم سر همان قضایا با من سرسنگین است، ولی این بار از پیش قدمی من خبری نیست، چون دوست ندارم حتی عزیزانم در مورد زندگی و رفتارهای شخصی من تصمیم بگیرند ، امروز از صحبت های خواهر وسطیه فهمیدم از احترام بیش از حد من به خانواده همسرم حرص اش گرفته، و خواهر وسطیه شدیداً من را نصحیت می کرد که نباید اینقدر بیش از اندازه به خانواده همسرت احترام بگذاری و آن ها تو را به حساب نیاورند و رفتارهای سرد با تو داشته باشند، با اینکه تا لحظه ی آخر با تمام حرفهای خواهر وسطیه مخالفت کردم اما از صبح تا همین الان حرفهایش من را به فکر برده بود و در ناخودآگاهم میگفتم مگه خانواده ی همسرم کی هستند که  طوری با من رفتار می کنند که بقیه در مورد من اینطور فکر کنن، اما  با دیدن خندوانه و حرف های آقای دکتر روانشناس دیدم که کار من درست است، من با خانواده همسرم همان طور که شخصیتم است رفتار میکنم و نمی توانم از خود واقعی ام دور شوم و هرجا دور شوم آرامشم را از دست میدهم ، مضاف بر اینکه شاید مادر شوهر با من واقعاً  رفتار سردی داشته باشد ولی وقتی می بینم  بعضی جاها آن انتظاری که میخواهم برای احترام به من  را برآورده می کند برایم کافی است. همین که زندگی ام آرام است ، خدا را شکر. همین که همسرم وقتی با مادرش تنها میشود و مادر شوهر گله میکند و لابه لای حرفهایشان همسرم میپرسد کی خانم مهندس تا به حال به شما بی احترامی کرده و او هیچ حرفی برای گفتن ندارد برایم کافی است. همین که با همسرم دیگر سر این مسائل جروبحث نداریم کافی است حالا بقیه هرچه میخواهند فکر کنند. من باج میدهم ، لطف مکرر حق مسلم و هزار و یک چیز دیگر وقتی خودم راضی ام ، وقتی آرامم چرا باید رویه ام را عوض کنم؟!

+ امان از فکر که نمی گذارد . از صبح تا به حال کلی به این فکر کرده بودم که خواهر بزرگه حتماً تولد من را فراموش میکند و تبریک نخواهد گفت. هرچند ذهنم را درگیر کار میکردم و به خودم نهیب میزدیم که بگذار اتفاق بیافتد بعد آسمان ریسمان بباف. اما خیلی موفق نبودم . و هم اکنون خواهر بزرگه زنگ زد و تولدم را تبریک گفت.

نظرات 2 + ارسال نظر
نگین سه‌شنبه 13 تیر 1396 ساعت 10:57

اووم به نظر من دو تا نکته هست. اول اینکه کار درست چیه دوم اینکه تو کدومشو انتخاب کردی
منظورم اینه بر فرض اصلا تصمیمی که تو در مورد رفتار با خانواده ی شوهرت گرفتی صحیح نباشه، باز هم تصمیم تو هست، چون هیچکس داخل زندگی تو نیست و مسلما خودت بهتر از هرکس میتونی تصمیم بگیری که کار درست چیه و هیچکس حتی خواهرت نباید به جای تو تصمیم بگیره یا تصمیماتتو ببره زیر سوال مگر ازشون کمک بخوای...
اینو حالا در مورد تو و خواهرات تنها نمیگم... اینو من در مورد برادر خودمم معتقدم. ینی اگر رفتار من رو توی زندگی زیر سوال ببره اونم در حالی که بیست و چهار ساعت با مردی که من باهاش زندگی میکنم زندگی نمیکنه :دی قطعا کارش اشتباهه اگر بخواد تصمیمات من رو زیر سوال ببره
بعدم نصیحت و مشاوره با توپیدن و به زور به جای ما تصمیم گرفتن فرق میکنه.
یعنی اینکه یک وقت هست خواهرت انتقادی به تو داره. خب خوب هست که انتقادش رو خیلی ارام بهت بگه اما اینکه به خاطر تفاوت عقیدتون قهر بکنه به نظرم درست نیست.

هرچند این طوری که من فهمیدم خواهرات هم مثه خودت خیلی خوب و مهربونن و نگرانتن و از دوس داشتن زیاد شاید رفتارهای اینجوری دارن.
برای همین به نظرم اولا اینکه ناراحت نباش... دوما اینکه با همین رفتارت که این دفعه هم نرفتی جلو برای عذرخواهی این پیام رو منتقل میکنی که دوسشون داری ولی کارشون رو قبول نداری...

و در مورد مورد اول اینکه ینی کارت درسته یا نه نظری ندارم :دی چون تجربت از من خیلی بیشتره. ولی من صبر تو رو ندارم و نمیتونم خوش رفتاری کنم در چنین شرایطی. ولی مامانم دقیقا شبیه تو هست. ینی دقیقا! و این باعث شده که الان بعد اون همه سال هم زندگیش بهتر از بقیه باشه و هم آرام تر. هرچند بعدها فهمید که نرمش زیاد هم خوب نیست و لازمه یک جاهایی تحکم به خرج بده( این رو وقتی فهمید که خانواده ی شوهر در مورد بچه هاش هم نظر میدادن و به گفته ی خودش این رو نمیتونست بی جواب بذاره)

خیلی حرف زدم :دی

ممنونم نگین جون که وقت میذاری و حرفهای خوب و کاربردی بهم میگی
دقیقاً خواهر من واقعاً دوست داشتنی هستن ولی یه جاهایی شاید از رفتار من حرصشً بگیره و توی اون زمان خوب نمی تونه منتقل کنه
راهنمایی های دیگران اگه مقرضانه خیلی جاها کاربردیه ولی بعضی وقتها اگه خوب بیان نشه و زیاد تکرار بشه منو لجباز میکنه :دی این عادت بده من باشه شاید
ولی چیزی که واقعا بهش رسیدم اینه که باید توی زندگیم آروم باشم و نذارم کسی حتی از سر دلسوزی آرامشم رو کمرنگ کنه
و در مورد مامانت هم کاملاً موافقم بعضی مسایل شوخی بردار نیست و برخورد جدی می طلبه به خصوص بحث بچه ، و من الان اصلاً کمک مادرشوهرم نمی کنم و هروقت خسته بشم میرم میخوابم و حرفهای هیچکس واسم مهم نیست چون سلامتی بچه ام از همه چیز مهم تره که البته وقتی دیگران ببینن که من به خودم و خواسته هام و سلامتی بچه ام اهمیت میدم حرفی هم نمی زنن

نگین سه‌شنبه 13 تیر 1396 ساعت 10:41

واااای این لیوانه چه خشگلهههه . منم یکی از اینا دارم ایران و عاشقشممم
خیلی خشگله مبارکت باشه
البته لیوان من گلاش آبیه :دی
تولدتم مبارک :*

منم همیشه آرزوی داشتنشو داشتم :دی
ممنون عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.