یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

خانواده

 

 

بعد از ظهر پنج شنبه که راه افتادیم حسابی ذوق دیدن خانواده و شهرم رو داشتم، خواهر بزرگم این چند روز تعطیلات رو قصد کرمانشاه کردند و با وجود دل تنگی شدید نیستن که یه دلی از عزا دربیاریم، اول از همه رفتیم خونه ی خواهرم تا مچ بند طبی ازش بگیرم و از دیدنشون حسابی حالم خوب شد، بعد از اون هم رفتیم خونه ی مادر شوهرم و اونها هم که دل تنگ ما شده بودند حسابی تحویلمان گرفتند.

قرار بود برای افطار دیشب با مامان بابای من برویم جلسه قرآن  که از طرف دوست آقای دکتر به یک رستوران درست حسابی دعوت شدیم ، ما هم که همیشه جزو آرزوی روزهای پولداریمان رفتن به این رستوران بود جلسه ی قرآن و افطارش را به رستوران فروختیم :))

دیروز هم تا ظهر خانه ی مادر شوهرم بودیم و از جایی که برنامه امون عوض شده بود و من تا فرداش مامان بابام رو نمیدیدم به همسرم گفتم ظهر بریم خونشون ، اونم یکم غر زد ولی راضی شد، به مامانم زنگ زدم و گفتم ظهر میریم خونشون، همه روزه بودن به جز من و دختر خواهرشوهرم، مادرشوهرم واسمون کوکو سیب زمینی پخت، چون فکر میکرد نهار اونجاییم، ولی من از جایی که به مامانم گفته بودم ولی چون یکم ضعف داشتم در حد یکی دو لقمه خوردم که سیر نشم، وقتی رفتیم خونه ی بابام در کمال ناباوری دیدم از نهار خبری نیست و مامانم میگفت نگفتی واسه ی نهار میای ! خوب انکار نمیکنم دلم شکست ولی به روی خودم نیاوردم، مامانم یکم گوشت گذاشت که واسم بپزه.از طرفی هم وقتی رسیدیم بابام سرولباس آشفته اومد و فقط سلام علیک کردیم و رفت به کار خودش مشغول شد، بازهم دلم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم، قرار بود خواهرم بیاد اونجا که شوهرش گفته بود نه روزه ایم واسه افطار میریم ، بازهم به دلم خورد، بعد از دو هفته با اینهمه دلتنگی اومده بودم پیش خانواده ام و انتظار اینهمه بی توجهی رو نداشتم، همسرم هم مدام غر میزد که چرا خانواده ات اینطور رفتار میکنن و همون بهتر که دوریم و من خیلی کمتر از این اینجا میایم و مدام اخم و تخم میکرد و غر میزد، رفتم توی آشپزخونه گوشت و پیاز رو واسه ی خودمگذاشتم بپزه که نهارم بشه ، ١٠ دقیقه بعدش که رفتم سراغش دیدم مامانم غذا رو پر از ادویه کرده و بوی تند ادویه جات حالم رو بد کرد، زیر غذا رو خاموش کردم و رفتم توی اتاق، بغض کردم ... مامانم فهمید که غذا رو نمی خورم و مثل همیشه گفت نمیدونستم ادویه حالت رو بد میکنه، با وجود اینکه بارها و بارها بهش گفته بودم، این شد که من دیروز با میوه خودم رو سیر کردم تا افطار... 

مامانم حاضر نشد غذای دیگه ایی واسم بپزه و از همون گوشت های خورشت که برای افطاری خودشون می پخت نزدیک های افطار بهم داد...

همه ی این ها رو اصلاً نمیخواستم بنویسم چون من شدیداً خانواده ام رو دوست دارم و نمیخواستم گلایه کنم ولی نوشتم چون بازهم دلیل روانشناسانه ی یکی از رفتار های اشتباه خودم رو پیدا کردم .

برای خودم در آینده : من عموماً آدم لجبازی هستم ، با اینکه این حس بعد از ازدواج شدیداً کمرنگ شده و متوجه این صفت بد از خودم شدم و تلاشم رو برای حذفش کردم ولی بازهم کمی لجبازم و در مجردی این لجبازی خیلی شدید بود، با اتفاقاتی که دیروز افتادم دیدم در خانواده ی من محبت پدر و مادرم اونطوریه که خودشون میخوان نه اونطوری که من ازشون میخوام، مثلا  مامانم چون توی دوران بارداریش شدیداً ویار آش داشت به خودش گفته بود هر خانم بارداری رو ببینم حتما واسش آش میپزم میبرم ، الان هروقت میخواد آش درست کنه یک جوری تنظیم میکنه که من هم باشم ، واگر هم نبودم درست میکنه و این همه راه رو میاد خونه ی ما واسم میاره، هرچقدر هم بهش میگم من نمیخوام ، معده ام اذیت میشه ، باز کار خودش رو میکنه چون دوست داره اینطوری محبت کنه. یا مثلاً همین دیروز من دوست داشتم مامانم واسش مهم باشه که دختر باردارش نهار نخورده و یه کمی تکاپو بکنه نه اینکه اونطوری که خودش دوست داره غذا بپزه و بعد انکار کنه که نه من ادویه ی خاصی نریختم ، و من لج بکنم و دیگه حتی حاضر نشم برای خودم حتی یک تخم مرغ هم بپزم ... اینها شاید خیلی مهم نباشه ولی توی تربیت یک کودک و ساخت اخلاقیاتش خیلی مهم هستن ، باید یادم باشه و بمونه که نباید به شیوه ی خودم به فرزندم محبت کنم باید اونچیزی که اون ازم میخواد توی محبتم باشه ، درست مثل مادر شوهرم ...

پ.ن: مادر شوهر من واقعاً مادر فوق العاده اییه ، از خودگذشتگی و مهربونیش واسه ی بچه هاش و همین طور نوه هاش واقعاً بی اندازه است ، اگر هم الان هوای من رو داره به خاطر خودم نیست ، به خاطره نوه اییه که قرار متولد بشه . ولی من نمیخوام به این موضوع فکر کنم و به خودم میگم من رو الان به خاطر خودم دوستم دارند ...

عکس نوشت : امروز صبح همسرم رفت سر کار و من مرخصی گرفتم که برم دکتر، و هم اکنون منزل پدرم می باشم، بابا مدرسه است و مامان خوابن ، من هم توی تراس خانه یشان یک حالی به خودم دادم، اینجا یکی از مکان های موردعلاقه ی خانه یمان در دوران مجردی بود:)

نظرات 6 + ارسال نظر
پری شنبه 27 خرداد 1396 ساعت 12:49

سلام خانم مهندس،انشاالله که خوب باشین
وبلاگتونو آپدیت نمیکنین؟؟الان چند روزه که دیدم خبری از نوشته ی جدید نیست رفتم کل وبلاگتونو از اول خوندم(الان میدونم کدوم شهری و اسمتون چیه)
روحیات شما رشک برانگیزه،با اینکه ندیدمتون اما بنظرم چهرتونم مثل روحیاتتونه...همیشه شاد باشی عزیزم

سلا دوستم، ممنون که این همه به من لطف داری
خوشحالم که شما رو دارم بابت انرژی مثبتتون و ممنون

x سه‌شنبه 23 خرداد 1396 ساعت 01:44 http://malakiti.blogfa.com

سلام مجدد :)
ممنونم ٬ منم خوبم خداروشکر

سلام دوستم
خدا رو شکر

x جمعه 19 خرداد 1396 ساعت 12:37 http://malakiti.blogfa.com

سلام خانم مهندس
روز تعطیلتون بخیر و خوشی
‌پسر کوچولوتون چطورن ؟

سلام دوست عزیزم
ممنونم. همه چیز خوبه شکر خدا :)
شما چطورین؟

پری چهارشنبه 17 خرداد 1396 ساعت 11:49

فک میکردم فقط خانواده ی خودمم که گاهی به خواسته هام بی توجه میشن،نگو درد مشترک خیلی هاست...اما کنار اینا اینکه باید غر غرای همسرمونم گوش کنیمو هیچی نگیم از همه سخت تره،در هر حال من خانوادمو با وجود تمام اشتباهاتشون عاشقانه دوست دارمو یه موی گندیدشونو با خانواده ی همسر عوض نمیکینم

دقیقاً ...آدم خانواده ی خودشو با همه اشتباهاتشون نمی تونه دوست نداشته باشه :)

x دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت 21:18

مامان منم همین طوره مدل محبتش متقاوته و این خیلی ازاردهنده اس

‌خب منم ازین اخلاق ها دارم نمیدونستم بهش میگن لجبازی .... البته کم رنگ تر‌شده

درد مشترک و اخلاق مشترک و پیشرفت مشترک :))

دلژین دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت 18:20 http://delzhin.blog.ir

الهی بگردم...
فقط حواست باشه لوس نکنی بچه رو...
تو دوران کودکی محبت کردن فرق داره با بزرگسالی به نظرم...
مثلا ما تو خونواده بچه هامون ، حق ندارن بگن فلان غذا رو نمیخوریم اینو نمیخوایم و اونو نمیخوایم... یه جورایی باید تو کودکی سخت هم گرفت کنار محبت کردنه... شاید بچه باشه مثلا عاشق نوشابه ؛ دلیل نمیشه به خاطر این که دوست داره بهش بدی...
متوجه منظورم امیدوارم بشی...
ولی کاملا حرفت رو قبول دارم ... ادم بزرگتر که میشه نیاز داره به محبت هایی که باب میل "خودشه"....

کاملاً متوجه منظورت شدم و خودم کاملاً سخت گیری های مادرم رو قبول دارم و با تربیت های فعلی که همه چیز بر وقف مراد بچه هاست شدیداً مخالفم. قطعاً مادر سختگیری خواهم شد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.