یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

روزهای شلوغ

هر روز صبح که بیدار میشم با خودم میگم کارهامو بکنم میام خاطراتمو می نویسم، بعد مشغول کار میشم و درست لحظه ایی به خودم میام که همسرم بین در ایستاده و میگه بیا دیگه و من ساک نهار رو برمیدارم و میگم تو ماشینو بزن بیرون اومدم.و این رویه ی هر روز تکرار  میشه .

اوایل هنوز انرژی ام بیشتر بود و گاهاً تا ١١ بیدار بودم ولی یه روزی مثل دیشب از خستگی جلوی تلویزیون ساعت ٩ خوابم میبره و الان هم که ساعت ٨/٥ إ چشمهام اونقدر خسته است که دارم لحظه شماری میکنم برای خواب :)) قید نهار فردا رو زدم و گفتم سیب زمینی آب پز ساندویچ میکنم  و به جای پخت و پز مشغول نوشتن بشم. نمیدونید که چقدر منتظر اون دو روز تعطیلی توی هفته های آینده هستم  فقط حیف که ماه رمضونه و من هم نمی تونم روزه بگیرم و همسرم روزه است و یه خورده کا ر سخت میشه ولی میخوام کلی برنامه بچینم واسه هر دومون.

همکارهای من به جز همسرم ٤ تا پسر دیگه ان که رنج سنی اشون بین ٢٦-٢٨ ساله و من شدیداً علاقه دارم که هر مجردی رو می بینم به جرگه ی متاهل ها وارد کنم ، امروز هم با همکاری همسرم مقدمات آشنایی یکی از دوستهام و یکی از همکارها پیش اوردیم ، ایشالله که هر چی صلاحه پیش بیاد ، ولی واقعاً ناراحت میشم وقتی می بینم اکثر آقایون کارخونه مجردن حتی توی رنج ٣٥-٤٥ سال .

شدیداً دنبال پیدا کردن خونه ایم تا از اینجا جابه جا بشیم و کرایه کمتر بدیم، ولی مشکل اینجاست که قیمت خونه های اینجا با شهر اصلی که ١٠٠ کیلومتر فاصله و هیج امکاناتی نداره یکیه ، فقط به خاطر دوتا شهرک صنعتی که اطراف این شهره و مستاجر نسبتاً زیاد شده دندون گرد کردن و کرایه هاشون نجومیه ، مثلاً یه خونه دیدم ٣٥ میلیون رهن !!! یعنی وقتی اومدیم بیرون همکار همسرم که معرف بود گفت میخواست خونشو بفروشه ؟؟؟اونم توی شهری که تنها امکانش داشتن سوپر مارکته ، ساعت ١٠ شب دیگه نمیشه بیرون رفت و ساعت ١٢ شب فقط شغال توی خیابون هاست !!! 

یادمه یه شب همسرم با همکارش میخواست بره تهران، ساعت ١١ پلیس راه باهم قرا ر گذاشتن، همسرم از ساعت ١٠ رفت بیرون منتظر ماشین ولی دریغ ، ساعت ١٠/٥ کلافه اومد خونه و من پیشنهاد دادم که می رسونمش ، از خونه ی ما هم تا پلیس راه ٠/٥ ساعت راهه، وقتی همسرم رو رسوندم و توی جاده ی تاریک و بدون چراغ داشتم برمی گشتم نزدیک بود با دو تا شغال تصادف کنم ، نزدیک شهر که رسیدم نگاهم به ساعت خورد که ١٢ شب بود ، هر چی آرامش داشتم یک دفعه بهم ریخت و تا خونه رو فقط صلوات فرستادم ، وحشتناک ترین صحنه هم اون موقعه ایی بود که باید پیاده میشدم و در و باز میکردم و فقط خدا خدا میکردم سگی ، شغالی نپره توی حیاط ... هر وقت به اون شب فکر میکنم با خودم میگم عجب جسارتی داشتم و چطور این کار رو کردم.

+ انقدر حرف برای گفتن دارم که یاد میره کجا بودم و چی میخواستم بنویسم :))

+ این روزها انقدر گرفتگی عضلات پیدا کردم که گاهی بلند شدن و راه رفتن برایم خیلی سخت میشه . 2-3 هفته ایی هم هست که مچ دست چپم شدیداً درد میکنه و به محض اینکه به شهرمان بروم باید مچ بند بخرم. وقتی هجوم درد ها عضلانی کارایی ام رو پایین میاره یاد بیمارهای MS می افتم که چقدر مقابله با این بیماری و از دست ندادن روحیه سخته . من که میدونم موقت و زود گذره کلافه میشم. خدا رو شکر به خاطر نعمت بزرگ سلامتی... انشالله که خدا همه ی بیمار ها رو شفا بده. 

+انتخابات هم تموم شد و من همسرم با وجود هم عقیده بودن به دو نفر متفاوت رای دادیم . به این میگن دموکراسی:))

عکس نوشت : عکس مربوط به ماهگرد اردیبهشت ماهمان است. همان روزی که نرفتم سر کار و از لحظه لحظه ی خونه بودنم استفاده کردم.گل ها از حیاط خانه چیده شده است :))

نظرات 2 + ارسال نظر
فرانک پنج‌شنبه 4 خرداد 1396 ساعت 16:13

من اومدم به نینی سلام کنم برم :دی نینی جان تشریف ندارن باید به مامانشون بگم:))
سلام مامان نینی :دی

سلام ستاره ی سهیل جان ، دل تنگتونیم

نگین پنج‌شنبه 4 خرداد 1396 ساعت 12:28

سلامم
من نمیدونم چرا همه به فکر خودشونن و به فکر سود شخصیشون!
بعد میگن چرا وضع مملکت بده! والا هرکس به هر طریقی که دستش میاد میخواد از بقیه سو استفاده کنه یا سرشون کلاه بذاره
مطمئن باش پاس صحبت های همین هایی که خونه اجاره میدن تو شهری که میگی بشینی در مورد بد بودن وضع مملکت و سیاست مدارا صحبت میکنن ولی رفتار خودشون هم در جایگاه خودشون همونه:/

امیدوارم یه خونه ی خیلی خوب با یه صابخونه ی عالی پیدا کنید.

سلام عزیزم
متاسفانه دقیقاً همینه ... به حق همدیگه نیستیم
ایشالله

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.