یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

روزهای آسمانی


 

برداشت اول: امروز بعد از دو روز که به خانه برگشتم بی حوصله و خسته و کمی دلگیر بودم. خانه حسابی سرد بود. بخاری را روشن کردم و زیر پتو خزیدم. اما نه یخ من نه یخ خانه باز نمیشد. به مردمی فکر کردم که حیاط خانه یشان پر برف است و شاید آب و برقشان قطع شده و افت فشار گاز هم دارند. بخاری را زیاد نکردم و در عوضش با سر رفتم زیر پتو تا از حٌرم نفس های خودم گرمم شود.با اینکه تلاش زیادی می کنم برای بی توجهی به رفتار دیگران اما خب انسان هستم و پر از احساس و عاطفه. دلگیر میشوم و میرنجم هر چند مثل سابق خودم را نمی خورم و فقط عبور میکنم. خیلی وقت بود نه وقتش را داشتم نه حوصله اش را ، اینترنت را میگویم. این انسانهای مجازی که خودم هم یکی از آن ها هستم. اما امروز آنقدر بی حوصله بودم که به هیچ کدام از کارهایم فکر نکردم و یک ساعتی مشغول بالا پایین کردن اینستاگرام بودم.

برداشت دوم : بعضی آدم ها خیلی خوب هستند آنقدر خوب که حتی مجازی بودنشان هم حالم را دگرگون می کند. پیچ و مهره هم از آن دست آدم هاست . با همه ی بی حوصلگی ام وقتی نوشته ی امروزش را خواندم قبراق شدم . آهنگ های آرام و روح دار گذاشتم و آشپزخانه را تمیز کردم و خورشت آلو اسفناج بار گذاشتم (فکر کنم دراین یک ماه اخیر این چهارمین باراست که این خورشت را می پزم) . چایی دم کردم و مشغول ترجمه ی متن جدید برای مجله ی نجومی فضای بیکران شدم و بعد از 20 دقیقه یک خبر کوتاه را ترجمه کردم و برایشان فرستادم.

برداشت سوم: چند روز پیش به بیمارستان رفته بودم. بعد از چند ساعت نوبتم شد . خانم دکتر و دستیارش به شدت در حال تلاش برای ثبت ویزیت بیمار و دارو و امثالهم در کامپیوتر بودند. گویاً اخیراً سیستم درمانشان کلاً کامپیوتری شده بود و دارو ، دستور عمل ، آزمایش و همه ی این ها را حتماً باید ثبت سیستم میکردند. دستیار که به گمانم اینترن بود آموزش های لازم را با خانم دکتر متخصص داد و بلند شد که برود که خانم دکتر کلافه پرسید راستی گفتی با چی فارسی می شد ؟ 

-ALT  و SHIFT

خانم دکتر حیرت زده به صفحه ی کیبود نگاه میکرد .که اینترن با انگشت اشاره کرد: این و این را بگیرین فارسی میشود.

و من دست زیر چانه به پت و مت بازی کردن خانم دکتر نگاه میکردم که دغدغه اش فقط شده بود ویزیت هایش را وارد سیستم کردن و  حال و حوصله شنیدن بیماری مراجعه کننده اش را نداشت....بهتر نبود یک نفر را کنار دست خانم دکتر میگذاشتند که کارهای سیستمی را انجام بدهد و خانم دکتر تمام دغدغه اش مریض اش باشد؟ یا اینکه اول کامل آموزش میدادند بعدتغییرات را  اعمال میکردند؟ ای داد که قربانی اش مردمانی هستند که برای هزینه ی پایین مجبورند به بیمارستان های دولتی بروند و از صبح تا ظهر توی نوبت بشینند و بعد از کلی خستگی جواب درستی هم از دکتر نگیرند و بروند با دردشان بسازند. مقصر خانم دکتر و خانم دکترها نیستند مقصر کل سیستم است که برای200 نفر بیمار فقط دو پزشک قرار میدهد. از دکتری که فقط نصف روز باید 100 نفر را ویزیت کند چه انتظاری میشود داشت ؟!

برداشت چهارم: هربار که میخواهم عکسی از آسمان فوق العاده ی اینجا بندازم یکسری خطوط بدریخت برق عکسم را خراب میکند. 

نظرات 6 + ارسال نظر
بانو میم جمعه 6 اسفند 1395 ساعت 17:15

اقا منم رمز

مداد پنج‌شنبه 28 بهمن 1395 ساعت 11:19 http://medadrangiam.blogfa.com

سلام دوست عزیز متاسفانه رمزتون فراموش کردم.
اگه میشه لطفا برام بگذارید

بانو میم چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت 18:01

سلاااااام
به بهههه آلوووو اسفناااج خیلییییی خوووبه...
این سیستم رو تو خانه بهداشت باهاش آشنا شدیم تو تابستون... فقط کار خود پزشکه... تا تشخیص رو اونجا باید وارد کرد... نسخه... ازمایش...
سیستم رو کردن مثلا شبیه سیستم اون ور آبی ها... سیستم ارجاع...
اصل ماجراش اونور اینه که هرکس هر نوع احساس ناخوشی میکنه ، میره پیش پزشک عمومی ... پزشک عمومی بررسی میکنه ، اگر کامل بتونه هرچیزی باشه رو تشخیص و درمان میذاره ، اگر نیاز به اقدامات تخصصی تر باشه ارجاع میده به متخصص مربوطه...
اما اینجا چه فایده داره :/ طرف دفترچه اشو میگیره دستش میره پیش هر متخصص و فوقی که عشقش بکشه...
نیرو هم که توزیع نامتانسب و ... بیداد میکنه...
از پایه خرابه کل سیستممون :)) مثلا خواستن ادای کمی پیشرفته شدن رو در بیارن...

سلام ، جالبه اینطوری ، خوبه اگه پیشرفت کنیم فقط کاش اصولی بود نه با این مشکلات، واقعاً از پایه خرابه

x پنج‌شنبه 21 بهمن 1395 ساعت 22:17 http://malakiti.blogsky.com

چه اسمون خوش رنگی
‌نمیدونم چرا حس خوبی به الو اسفناج ندارم با وجود این که تا حالا امتحان نکردم
یه بار تست کنم شاید اصن عاشقش شدم !

منم دقیقاً متنفر بودم ازش. البته به سبک خودم دوست دارم این خورش رو.

مداد چهارشنبه 20 بهمن 1395 ساعت 11:08

آفرین خانوم مهندس!
عجب عکسی
منم عاشق عکاسی ام.

ممنون

ماهی سیاه کوچولو دوشنبه 18 بهمن 1395 ساعت 22:31 http://mahisiyahekocholo.blogsky.com

وای که چقدر این عکس حالم رو خوب کرد :)

من عاشق آسمونم. خیلی وقتا تو کوچه و خیابون که ره میرم و به آسمون نگاه می کنم به جای زمینعجیبه که زمینم نمی خورم و به کسی برخورد نمی کنم :))
تو زمین هیچی قشنگ نیست. اینقدر مردم بد شدن که گند زدن به زمین و آدم حالش بد میشه بخواد چشم به زمین بدوزه!

ما خیلی کم این خورشت رو دورست می کنیم :)
نوش جونت

منم عاشق آسمونم، چه روز،چه شب
من از این خورشت سابقاً متنفر بودم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.