یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

یادداشت های یک خانم مهندس

افکار و روزنوشت های یک خانم مهندسِ مادر

سفر به دانشگاه

پاییز همیشه فصل دوست داشتنی من بود و برایم تداعی کننده احساسات ناب و عجیب است ، با اینکه چندین سال است که از مدرسه دور مانده ام باز هم مهر که می آید بی اختیار برای خودم میخوانم "باز آمد بوی ماه مدرسه ...بوی شادی های راه مدرسه " و همه ی ظهر هایی که از دبستان گچ کِش می رفتیم و در جیب مانتویمان قایم می کردیم و با دوستهایم روی تیر آهن های ساختمان های نما نشده خط می کشیدیم تا به خانه برسیم ، می افتم.گاهی دلم خیلی هوای آن محله و خانه های نما نشده اش را که حالا به جای هر کدام چند طبقه بالا رفته و یا نمای سنگ و آجر یا چوب شده اند ، را می کند.
همیشه مدرسه و درس خواندن را دوست داشتم و هیچ وقت هم مانند شوهرم که اصلاًًَ مدرسه را دوست ندارند شاگرد اول نبودم.این بار هم مثل مهر هرسال برایم بوی تازگی و کفش ها نوی جفت شده کنار کیف تازه ام را می داد. و تجربه ی یک پایه ی بالا تر با همان شوق و ذوق همیشگی ام درست مثل تجربه ی اول دبستان ،اول راهنمایی و .... این بار با همه ی ذوق و شوقم مثل تجربه ی هربارِ یک پایه ی جدید کیف و کفش نو خریدم و راهی شدم اما به یک شهر دیگر ... شهری که حدود ١٠ سال پیش با اردوی مدرسه برایم شهر خاطر ساز دوست داشتنی شد و سفری که با همسرم به همدان داشتیم به جز خاطرات خوب و حس های دوست داشتنی چیز دیگری از این شهر سردسیر درست مثل زادگاه اصلی خودم ، در ذهنم نماندت و همه ی این جاذبه ها کل وجودم را یک جفت پا می کند که به سمتش بروم و از انتخاب این شهر با همه ی سختی ها و حرفهایی که پیش خودم و پشت سرم می زنند راضی باشم.
و اگر برگردم به همان دوران سر خوشی نوجوانی هایم یادم می افتد که هر شب قبل از خواب به بزرگترین آرزویم که منجم شدن بود فکر میکردم. اینکه منجم بزرگی شوم و با همه ی توان نجوم را در کشورم که شاید بتوان گفت زادگاه نجوم بشری است ترویج دهم و پاک و خالصانه خدمت کنم، به کشورم، به همه ی دخترانی که مانند خودم فکر های بزرگ در سر داشتند و دارند . وارد زندگی و دانشگاه که شدم فهمیدم همه چیز به آسانی یک رویای شبانه نیست وخیلی باید محکم و قوی بود تا در راه زندگی کم نیاورد ، در این چند سال حداقل فرصت ورزیده کردن خودم را داشتم تا بتوانم وارد جامعه ایی شوم که خوب و بدش قابل تشخیص نیست و آدمهای زیادی هستند که هنوز متحجرانه به زندگی نگاه می کنند و تمام تلاششان را هم می کنند که نگاه تو همانی شود که آن ها می خواهند ، آن وقت باید آدم هایی را در زندگی برای خودم داشته باشم که با انرژی مثبتشان بتوانم راه را تا انتها بروم، وقتی دیروز بعد از چند ماه دوباره دوست های خوب دبیرستانم را در یک کافه ی دل نشین می بینم و بهشان می گویم که نجوم همدان قبول شده ام و آنها شعف زده از جا می پرند و در آغوشم می گیرند حالم زیر و رو می شود ، وقتی مدام تبریک می گویند و یادم می اندازند که اینجا همان جایی است که آرزویش را داشتم از خودم راضی میشوم،وقتی خواهرم بدرقه ی راه در آغوشم می گیرد و می گوید چقدر بزرگ شدی خواهر کوچولو ، باور می کنم که حالا آنقدر بزرگ شدم که بتوانم به رویاهای شبانه ام برسم، یاد داستان قصه های مجید می افتد که در اولین سفرش تنهایی به شیراز دفتر خاطراتش را برداشته بود و از ریز و درشت سفرش می نوشت ، حالا همه چیز دستخوش تکنولوژی شده ولی روحیه ی زندگی کردن هنوز هم مثل همان سالها نیاز دارد خاطره شود و یک جایی ثبت شود حالا این بار در آیپدی باشد که خودش یک عالمه داستان دارد و مفید و مختصرش هدیه ی قبولی دانشگاه، از طرف پدر و مادرم است.مهم این است که میخواهم این مرحله از زندگی ام را یک جایی ثبت کنم و این مهم برایم پیش آمد .
و نمیدانم که چه حکمتی است که امسال هم که وارد یک پایه ی جدید میشوم آلرژی  سرفه های مکرر که منجر به اشک میشود دوباره سراغم آمده ، درست مثل ترم اول لیسانس ، کلاس اول دبیرستان ... 
پ.ن : میخواهم خودم را به نوشتن مودبانه وادارم
نظرات 3 + ارسال نظر
فرانک یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 15:44

تو کیییی اینهمه نوشتییی ای خدااا
من برم بخونم برگردمممم

نوشته بودم اما منتشر نکرده بودم

سلام
خسته نباشید
خیلی خوشحال میشیم به وبلاگ ما سر بزنید و با شما تبادل لینک داشته باشیم

سلام
خسته نباشید
خیلی خوشحال میشیم به وبلاگ ما سر بزنید و با شما تبادل لینک داشته باشیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.