ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
بعضی وقت ها حالم آن قدر خوب هست که دیدن منظره ی غروب از پشت شیشه ی چرک اتوبوس که رنگ های آکسان و نایاب طبیعت را به یک باره به طیف رنگ های خاکستری فام ببرد ، بازم هم حس خوب و لبخند همه ی آن چیزی است که طلوع ماه در وجودم می کارد.
این روزها حال خیلی خوبی دارم (خدا را هزار بار شکر ) شاید یکی از دلایلش شهریور است . ماه آخر تابستان که بوی پاییز می دهد و من عاشقانه هر سال از بهارش منتظر پاییزش هستم و این می شود که شهریور برایم ماه قبل از بهار است . خنکای پاییز و حس عاشقانه و عجیب غریب روزهایش ، رنگ های بی نظیرش ، باران های گاه و بی گاهش و حتی باز شدن مدرسه ، دانشگاه ... و از همه مهم تر چسبیدن چایی در این فصل ، پاییز را برایم بهترین فصل سال کرده است.
صبح در حالی که چشمهایم را به زور باز نگه داشته ام صبحانه و نهار همسرم را برایش گذاشتم و همسرم مثل عادت خیلی از روزهایش بین در ایستاده بود و صدایم می کرد بیا دیرم شد . همسرم که رفت تلاش برای دوباره خوابیدن کردم اما از جایی که کلاً میانه ی خوبی با خواب ندارم ، به عکس عروسی مان زیر پنجره خیره شدم و لبخند زدم و همان شد حس نشاط امروز صبحم . ماشین لباس شویی خاموش شد. لباسهارا که در می آوردم با تعجب به تاپ صورتی که از ماشین بیرون کشیده بودم نگاه کردم و با خودم فکر می کردم که من این رنگ لباس را نداشتم . خیلی نیاز به فکر نداشتن ، زیر پوش سفید همسرم بود که در همجواری با شال گلبهی من چنان رنگ خوشکل و دخترانه ایی به خودش گرفته بود که خنده هایم تمامی نداشت .
دفتر دوست داشتنی برنامه ریزی ام را با خودم به حیاط آوردم تا در هوای خنک و بکر صبح برای امروزم برنامه ریزی کنم و شب راضی از خودم بخوابم.(انشالله)
+ نتایج نهایی دانشگاه شنبه آمد . رشته ی مهندسی خودم را قبول نشدم چون انتخاب های من محدود به چند دانشگاه تاپ بود اما رشته ایی که از سال دوم راهنمایی برای خواندنش تلاش کردم و دوم دبیرستان همراه مادرم 120 کیلومتر راه می آمدم تا در کلاس های نجوم شرکت کنم را قبول شدم و این برای من منتهای آرزوهای جوانی و نوجوانی ام بود . با این که 3-4 دانشگاه نزدیک و شاید حتی بهتر هم قبول شدم اما رشته آن رشته ی عاشقی هایم نیست . برای همین با همراهی همسرم عزمم برای رفتن به رشته ی مورد علاقه ام در شهری کمی دور، با وجود همه ی حرفهای آشنایان ، جزم شد . " مگر نمی خواهید بچه دار شوید؟" "رفت آمدش سخت میشود " " هزینه های رفت و آمد ، خورد و خوراک ، خوابگاه و ... را چه می کنید ؟" "همسر جان تنها می ماند فکر همه جایش را کردی؟ " "فوق لیسانسی که باید قاب کنی بذاری کنج طاقچه به چه کار آید ؟" " زن همان لیسانس را بس است ." " برای این رشته که کار نیست ..." و خیلی از این دست حرفها که حتی یک درصد هم هیچ کس نتوان دل من و همسرم را برای ادامه ی راه خالی کند و فقط به حرفهایشان خندیدیم.اما در کنارش حرفهای پدرم باز هم یادم انداخت که پدر مهربانم همیشه کنار من و زندگی ام ایستاده تا من بالا روم. ." خانم دکتر ، تا آخرش برو هر کجا که خواستی چه از لحاظ مادی و چه از هر لحاظ که بخواهی هوایت را دارم ، حالا که شروع کردی تا انتها برو و موفق باشی دختر عزیزم ."
+ مگر می شود خوشبخت نبود؟
پ.ن : چه قابلیت خوبی داره بلاگ اسکای که با هر فونت که بخواهی می توانی تایپ کنی . با این فونت فقط باید شعر نوشت .
زوود زوود یه پست بی رمز بزار
چشـــــــــــــــــــــــمــ